پیام محمدجواد خاوری به بیستو هشتمین برنامه «شبهای کابل»
ﻣﺎﺟﺮا از روزی ﺷﺮوع ﺷﺪ ﻛﻪ ﻣﻼﻳﻌﻘﻮب ﻣﺎﻛﻴﺎن مامهﺷﻤﺴـﻴﻪ را دﻳـﺪ ﻛـﻪ وﻗﺖ آبخوردن، ﺑﻪ ﺟﺎی اینﻛﻪ ﻧﻮک ﺑﺰﻧـﺪ و ﺳـﺮش را ﺑـﺎﻻ ﻛﻨـﺪ، ﻣﺜـﻞ پشک زﺑﺎن میزد…
همه ماجراها از همینجا شروع میشود؛ از جایی که خَرقِ عادت رخ میدهد؛ از جایی که نظام موجود برهم میخورد. آنوقت است که دلهره و وحشت شروع میشود. بیم بلا در جانها رخنه میکند. ملایعقوب که داناترین فرد است، دانشش مبتنی بر عادت است. وقتی ماجرایی رخ میدهد، او هم حیران میماند. ترس در جان او هم خانه میکند. ناچار به کتابش پناه میبرد. در کتابش تعبیر هرماجرایی نوشته شده است، اما تعبیرها غالباً وحشتناک است. برای همین است که ملایعقوب از داناییاش میهراسد. او هربار که به کتابش مراجعه میکند، میکوشد بر وحشتش غالب آید تا بتواند تعبیر ماجرا را به مردم بازگو کند. فقط لذت همین بازگویی است که تحمل وحشت را برایش ممکن میسازد.
مردمی که چشم به دهان ملایعقوب دوختهاند، سخت مشتاق شنیدن خبرند. اگر رنجی در راه است، خوب است که به استقبالش بروند. در این میان هیچکس نمیپرسد که چرا تعبیر ماجراها وحشتناک است. چرا نویدی در کتاب نیست. شکی نیست که هرکتاب، خود، یک حادثه است، اما حادثه پایان یافته. پایان هرحادثه، تولدِ یک عادت است و خَرقِ عادت لاجرم تعبیر وحشتاکی دارد.
عادت، این طلسم محبوب، زمانی رنجَش آشکار میشود که شکسته شود. اما چهکسی را یارای شکستن آن است؟ بشر مقهور و محبوس عادت است؛ مگر شیر خدا باشد و رستم دستان.
خدا که قادر مطلق است، نیز، تاب عادت را نیاورد. او وقتی از تنهایی خسته شد، فرشتگان را آفرید. آنها را طوری آفرید که همیشه مطیع باشند. چند وقتی که از اطاعت فرشتگان لذت برد، حوصلهاش سر آمد. تکرارِ عبادت فرشتگان برایش ملالآور شد. آرزو کرد کاش یکی از آنان خطا کند. اما فرشتگان خطا نمیتوانستند. عاقبت خدا به یکی از فرشتگان گناه یاد داد؛ به فرشتهای که نامش ابلیس بود. ابلیس در برابر خدا ایستاد و طلسم اطاعت را شکست. خدا برای اولینبار از مخالفت او لذت برد. دید بازی خلقت هیجانانگیز شده است. آنقدر از این تمرد لذت برد که «آدم» را با طبع گناه خلق کرد. از آن روز است که خدا سرگرم است.
روزی که جوسرپهلوان رفت که طلسم دیو هفتسر را بشکند، همهچیز را جابهجا کرد. طلسم او همین بود. دوازههای باز را بست و دروازههای بسته را باز کرد. سگ تیزدندان نگهبان را که به خوردن علف طلسم شده بود، استخوان داد و گاو شاخ تیزگ را که به خوردن استخوان طلسم شده بود، علف داد و در نهایت، دیگی را که میجوشید، باژگون کرد. دیو فریاد زد، دروازههای بسته، دورازههای باز، سگ تیزدندان، گاو شاختیزک، دیگ جوشان بگیرید؛ اما هیچکدام اقدامی نکردند.
دیو به دروازه باز گفت: «چرا نگرفتی؟»
گفت: «سالها سرِ یک پا ایستاده بودم و در آرزوی بستهشدن بودم. او مرا بست. چرا باید او را میگرفتم؟»
به دروازه بسته گفت: «تو چرا نگرفتی؟»
گفت: «سالها بسته بودم و آرزو داشتم باز شوم. او مرا باز کرد. چرا باید میگرفتم؟»
به سگ تیزدندان گفت: «تو چرا نگرفتی؟»
گفت: «سالها بود که پیشم علف بود و آرزوی خوردن استخوان میکردم. او به من استخوان داد. چرا باید میگرفتم؟»
به گاو شاختیزک گفت: «تو چرا نگرفتی؟»
گفت: «سالها پیشم استخوان بود و آروزی خوردن علف را داشتم. او به من علف داد، چرا باید میگرفتم؟»
به دیگ جوشان گفت: «تو چرا نگرفتی؟»
گفت: «سالها بود که درخود میجوشیدم و او مرا از جوشیدن خلاص کرد. چرا باید میگرفتم؟»
دیو که تمام طلسمات خود را شکسته دید، آه سردی از عمق وجود کشید و جان داد.
کوه میخ، ناف دنیاست. بلندترین کوه عالم است. هیچکس را بر قلهاش توان رفتن نیست. آنجا طلسمات است. هرکس برود، سرچرخ میشود و عقل و هوشش را از دست میدهد.
مردمانی که در دامنِ کوه میخ زندگی میکنند، به خود میبالند که کوه نظرکردهای دارند. کوهی که غارهایش پر از طلا و چشمههایش پر از آب است. طلاهایش را قَریشَکدیو طلسم کرده است و آبهایش نظرکرده شاهِ کیدو است. شاهِ کیدو در برابر همه بلاها از آنها محافظت میکند: برفکوچ، خشکسالی، ترکوبی، عسکر، اوغان کوچی و حتی روسها.
مردم پای کوه میخ چه خوشبختاند!
#
سپاسگزارم از خانه ادبیات افغانستان و مؤسساتی که در تدویر این محفل همکار بودهاند. سپاسگزارم از صاحبنظرانی که صرف وقت کرده و به طلسمات توجه فرمودهاند: دکتر بتول سیدحیدری، عمران راتب، سهراب سروش و اسد کوشا. و سپاسگزارم از همه دوستانی که حضورشان، روشنابخش این محفل است.
با مهر
جواد خاوری
هشتم میزان 1395، ناروی