قناری
شکور نظری (غزنی ـ 1354)
قناری
بكُش مرا و رها كن از اين تن و اين جان
كه درد من تویی ای درد؛ درد بی درمان!
چه بود سهم قناری به جز قفس ـ كه تویی
دل من است قناری، تو هستیاش زندان
دل من است قناری كه عادتش شده است
كه كشته كشته شود او، به دست تو، هر آن
نمیشود كه بدون تو یک نفس باشد
چنان گلی، نشود زندگيش بیگلدان
گلی نه، آينهای در برابرت هر دم
نمیشود كه شوی ماه من، از او پنهان
تو، راه پرخم و پيچی و من، مسافر تو
من و توييم، مسافر و راه، بی پايان
چه باک، مردم اين شهر، مشركم خوانند
كه من به غير تو هرگز نياورم ايمان
تمام مردم اگر خون من بريزانند
من از تو نگذرم ای يار؛ يارِ همپيمان!
*
بكش و مرا و رها كن از اين تن و اين جان
كه كشته كشته بخواهم به دست تو، هر آن