یک روز سرد زمستانی
جوخهی اعدام، او را در یک روز یخزده از سلولش بیرون آورد. همه باید از یک زمین برفی برای رسیدن به محل اعدام میگذشتند. نگهبانان، خودشان را با کت، دستکش و کلاه، خوب، پوشانده بودند، اما هنوز هم در آن سرمای استخوانسوز و برهوت یخزده میلرزیدند. زندانی بیچاره که فقط یک ژاکت پشمی نخنما به تن داشت که از زور سرما تقریباً سنگ شده بود، از سرمای کشنده ناله میکرد.
ناگهان فرماندهی جوخه که از نالههای مرد خشمگین شده بود، فریاد زد:
حرومزاده! تو توی این سرمای لعنتی میمیری؛ به ما بدبختا فکر کن که باید این راهو برگردیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گابریل گارسیا مارکز
برگردان: جواد عاطفه