می خواستم نگاه خوانندگان ایرانی نسبت به افغانستان عوض شود
هر نویسندهای پس از چاپ و انتشار کتابش، این طرف و آن طرف به دنبال نظرات بیان شده خوانندگان میگردد. در صفحات ادبی روزنامهها و مجلهها کدام نقد منصفانه نوشته شده است و کدام یکی نه. از بازخوردهای مثبت خوش میشود. نظرات منفی را هم در ذهن خود بررسی میکند و به قضاوت اثرش میپردازد. پیرنگ کار کجا مخدوش است و کدام تصویر مبهم. فکر میکند که انتقادها برای نوشتن رمان یا داستان کوتاه بعدی به دردش میخورند. ولی باز دلش میگیرد که شخصیت داستانش را نتوانسته آن طور که در ذهن داشته، با کلمه به تصویر بکشد یا ضعف پیرنگ یا یک دلیل دیگر باعث عدم ارتباط خواننده با داستان شده است. خواندن و شنیدن نظرهای مثبت همه شیرین هستند. چه وقتی که خواننده، قهرمان داستانش را بشناسد و دوستش داشته باشد و چه آن وقت که فقط بگوید از قلم نویسنده خوشش آمده یا به دلش نشسته یا چنین چیزی. اما بعضی حرفها و نظرها هستند که خستگی را از تنش خارج میکند وپیش خودش میگوید: “منتظر شنیدن همین بودم. آن همه را نوشته بودم تا این یک نفر این حرف را به من بگوید.” چه خوشبخت است نویسندهای که بتواند این سخن را به خودش بگوید.
دو هفته پیش، خانم جوان ایرانی از یکی از شهرستانها به من تلفن کرد. شماره تلفنم را از ناشر گرفته بود. از آنجا که رمان را با دقت خوانده بود، گفتوگویمان طولانی شد. از زیبانسا گفتیم و روبینا، از کوههای افغانستان و سرنوشت کم و بیش مشابه زنان در همه جای دنیا. در بین گفتوگو با جملههای مختلفی از رمان من (خواستم بگویم خون را ببین) تعریف کرد. طبیعی است از شنیدنشان خوشحال میشدم. تا سرانجام آن جمله را گفت که پیش خودم گفتم: “منتظر شنیدن این جمله بودم … اصلا من برای شنیدن همین یک جمله، سیصد صفحه نوشته بودم.” او گفت با خواندن رمان من نگاهش نسبت به همشهریان افغانش فرق کرده. گفت حالا بردباری آنها را در تحمل سالها جنگ و فقر در کشورشان و پس از آن، مهاجرت و تنهایی درک میکند. گفت این روزها هر جا همشهریان افغان را میبیند، یکی دو جمله از سر دوستی با آنها سخن میگوید. ازیکی دو کلمهى دری که در کتاب خوانده و به یادش مانده، لابهلای حرفهایش استفاده میکند. بعضی از آنها فقط لبخند میزنند و بعضی دیگر با تلخی میگویند چه شده که یک ایرانی با ما خوب شده؟
چنین برداشتی از رمان از دو جهت برای من خوشحال کننده و مهم است. یکی، درک موقعیت افغانهای سختکوش مقیم ایران و دیگری، تصحیح کاستیهای فرهنگی و اجتماعی خود ما ایرانیها؛ چه من معتقدم هر نوع نگاه تعصبآمیز و جانبدارانه نسبت به “دیگری” در شخص متعصب و جانبدار نیز احساسی تلخ به وجود میآورد. شاید هم مسئله به این صورت باشد که انسانِ تلخیهای وجود خودش را در “دیگری” میریزد. این “دیگری”، گاهی افغان است و گاهی ایرانی، گاهی زن و گاهی همسایه. بررسی اجتماعی و تاریخی این موضوع کار جامعهشناس است و تاریخدان و روانشناس. من هیچ کدام اینها نیستم و نمیتوانم با نگاه علمی به آن بپردازم. من فقط میتوانم از رنج “دیگریها”، رنج “شهروندان درجه دو”بنویسم و منتظر بمانم تا یکی به من حرفی بزند که پیش خودم بگویم: “منتظر شنیدن این جمله بودم…”.
پاینده باشید.
رؤیا شکیبایی
16 مهرماه 1392
سال گذشته بود فکر کنم خانمی ایلانلو فیلمی در مورد زندگی بخشی از مهاجرین ساخته بود که در خانه هنرمندان تهران برای عده ی از مهاجرین افغانستانی به صورت اختصاصی به نمایش درآمد، بعداز نمایش فیلم جلسه پرسش و پاسخ و انتقاد ها شروع شد از جانب مهاجرین از اینکه شاعری شعر یک شاعر دیگر افغان را گفت که : من می میرم تا عکاس تایمز جایزه بگیرد و اینکه فیلم ساز ایرانی بصورت عمیق نمیخواهد افغان ها را شناخته و فیلم بسازد و… در بخشی از برنامه مجری ایرانی با منت خاصی گفت که فیلم خوب بوده و نظر مرا نسبت به افغان ها خیلی عوض کرده یعنی بس کنید انتقادها را.
من در دلم گفتم کاش می شد برایش بگویم به جای منت گذاشتن و اینکه من نظرم نسبت به افغان ها عوض شده باید خودش را ملامت می کرد که تاحالا نگاه ناانسانی داشته نسبت به جمعیت مهاجر افغانستانی در کشورش.
حرفی که خانم شکیبایی در نوشته اش مطرح می کند:
“چنین برداشتی از رمان از دو جهت برای من خوشحال کننده و مهم است. یکی، درک موقعیت افغانهای سختکوش مقیم ایران و دیگری، تصحیح کاستیهای فرهنگی و اجتماعی خود ما ایرانیها”