محمدحسین محمدی: نسلی هستیم که ناف ما را در جنگ بریده اند
گفت و گو با«محمد حسين محمدي» به مناسبت چاپ مجموعه داستان «تو هيچ گپ نزن»
گفت و گو از: يوسف انصاري
تاریخ نوشته شدن بعضی از داستان های مجموعه تو هیچ گپ نزن، برمیگردد به قبل از چاپ مجموعه «انجیرهای سرخ مزار». چه دلیلی داشت که این داستانها، امروز، بعد از چاپ «انجیرهای سرخ مزار» چاپ می شوند؟
زمانی که قرار شد «انجیرهای سرخ مزار» را [انتشارات] چشمه چاپ کند، پیش از اینکه کتاب را به چشمه بدهم، دلم می خواست کتابی چاپ کنم، که همه داستان ها در فضایی مشترک و هم سطح باشند و با یک درونمایه مشترک و با یک نگاه مشترک. و آن فضای جنگ که در «انجیرهای سرخ مزار» است، در این پنج داستان شاید کمتر دیده می شد. یکی این بود و دیگر، نمی خواستم حجم مجموعه آن قدر زیاد باشد. شاید این داستانها در کنار آن داستانها چندان راضیام نمیکرد.
پس چطور امروز این داستان ها را چاپ کرده اید؟
آن وقت احساس می کردم که اگر این داستانها نباشد بهتر است. من پیش از مجموعه «انجیرهای سرخ مزار» یک کتاب با یک ناشر افغانستانی، ناشر که نه، یک موسسه، چاپ کرده بودم. اما انگار که کتاب چاپ نشده. همین پنج داستان که در این مجموعه آمده و شش هفت داستان که در انجیرها… آمده است، در آن کتاب منتشر شدهاند. آن کتاب، چون ناشرش یک موسسه افغانستانی بود، هیچ پخش نشد و متاسفانه حتا امروز هم کتاب در انبار همان موسسه است و بسیار محدود در افغانستان و بین مهاجران افغانستانی پخش شد. وقتی که انجیرها را برای چاپ تنظیم میکردم، می خواستم مجموعهام یک دست باشد. احساس می-کردم این داستان ها هم اگر باشد، مجموعه از آن یک دستی خارج می شود. پارسال، وقتی که چند تا داستان نو نوشته کردم، این داستان ها را هم داشتم و باید چاپ می شدند و از نظر خودم داستان های بدی هم نیستند. حقیقتش داستان «رانا» را خیلی هم دوست دارم؛ برای همین همه را در این مجموعه گرد آوردم و به ناشرم سپردم.
برای مجموعه «تو هیچ گپ نزن» این داستان ها بازنویسی هم شده اند؟
نه. فقط ویرایش فنی شدهاند. چون رسمالخط خودم فرق کرده است. نثر داستان-ها در حد یکی دو سه کلمه جابه جا یا عوض شده اند. حتا در قسمت زبان و نثر یا تکنیک روایی به هیچ وجه به آنها دست نزده ام.
برخلاف چیزی که می گویید، بعضی از این داستان ها با داستان های مجموعه اولتان هم خوانی نداشته اند؛ اما من فکر می کنم همین داستان ها را هم به نوعی می توان در فضای داستان های «انجیرهای سرخ مزار» دید.
این کتاب به نظر خودم نیز کاملا در ادامه «انجیرهای سرخ مزار» است. اما به لحاظ زبان اگر دقت کرده باشید، آن پنج داستانی که تاریخ قدیمی دارند، مثل داستان «کبک مست» یا داستان «مزه آفتاب» یا «پروانه ها وچادرهای سفید» که در سالهای 75-76 نوشته شدهاند، زبان داستان با زبانی که امروز می نویسم، تفاوت دارد. مثلا زبان آخرین داستان کوتاهی که نوشته ام «آواز شن» یا «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم» با زبان آن داستان ها کاملا متفاوت است. کاملا مشخص است که در این داستان ها زبان فرق کرده و برعکس در آن پنج داستان مثل داستان «رانا» زبان بسیار ساده است و من هیچ سعی نکرده ام زبان کارکرد داستانی داشته باشد؛ ولی در داستان های جدیدترم، زبان کارکرد داستانی دارند و به زبان، به عنوان یکی از عناصر داستانی نگاه کرده ام. اما در داستان هایی که ده دوازده سال پیش نوشته کرده ام، طبعا آن وقت شناخت امروزم را از زبان داستان نداشتم.
ولی در داستان «رانا» چون راوی داستان کودک است، زبان نسبت به راوی ساده تر شده و حالا هم اگر می نو شتید باید با همین زبان نوشته میشد.
بلي. در ساختار جملات سعی کرده ام آن ساد گی زبان کودک را داشته باشم. این تنها داستانی است که زبانش به صورت محاوره و شکسته نوشته شده است. آن زمان هم دغدغه بومی نویسی داشتم. بومی نویسی را در شکستهنویسی می-دانستم. حتا خانم «شیوا حریری» وقتی کتاب را ویراستاری میکرد، گفت همه داستان ها زبان شان کامل است و شکسته نشدهاند؛ چرا در داستان «رانا» زبان را شکستهای؟ گفتم: آن زمانی که داستان را نوشته می کردم، حس کردم باید با این زبان نوشته کنمش و دوست ندارم به زبانش دست بزنم و به همین خاطر هم زبان داستان را دست نزدم. اگر این داستان را امروز نوشته می کردم، طبعا اینگونه نمیشد و بسیار متفاوت میبود. به همین خاطر زبانش را دست نزدم. زمانی که نسخه نهایی داستانم تمام شد، چه امروز باشد، چه ده سال پیش بوده که نوشته می کردم، داستان برایم تکمیل شده است. وقتی که اولین نسخه داستان نوشته می شود، برای من کاملترین نسخه است. البته از نظر تکنیکهای روایی و ساختار داستانی و نه زبان. تکنیک روایی داستان و ساختار قصه تا در ذهنم تکمیل نشود، هیچ نمی توانم داستان را نوشته کنم. برای همین بعدها داستان در بازنویسی تغییر چندانی نمی کند. من به تنها چیزی که در بازنویسی دست می زنم، زبان داستان است که آن هم بسیار نیست. بعد از «انجیرهای سرخ مزار» قصد کردم دیگر روی کاغذ نوشته نکنم و از آن وقت است که در پشت کامپیوتر نوشته می کنم. حتا زمانی که روی کاغذ نوشته میکردم نیز موقعی که نسخه اول داستان را می نوشتم؛ بسیار تیزتیز مینوشتم و حالی هم تیز نوشته میکنم و بسیاری از جملات را حتا جا میاندازم. کند یا با تمانینه نوشته کرده نمیتوانم. شاید خودم طاقت ندارم. برای همین بعضی جایها بعضی جملاتی را که در ذهنم است، فاکتور می گیرم و پسان در نسخه دوم ویرایش می کنم.
شما در هر سه کتابی که چاپ کرده اید، از فارسی دری استفاده کردهاید. فکر نمی کنید با اینکه هر سه کتابتان تقریبا فروش خوبی داشته اند، اگر زبان کمی از سختی خوانشش کاسته می شد، مخاطبان بیشتری پیدا میکردید؟ مثلا همین کلمه ی «تیز» که معنای سریع میدهد و از زبان ترکی وارد زبان فارسی افغانستان شده است، یا واژه هایی که در فارسی افغانستان استفاده می شود و در ایران استفاده نمی شود و شما برای درک معنای آن واژه ها مخاطب را ارجاع می دهید به واژه نامه پایان کتاب، به نظر من این رفت و برگشت به خوانش داستان آسیب می رساند.
از زمانی که، در مشهد، دانش آموز ليسه بودم، داستان نوشته میکردم. یادم میآید که دعوت شده بودم به مسابقات سراسری شعر و قصه دانش آموزی ایران که داستانم را دوم اعلام کردند. به گمانم سال های هفتاد و سه ـ هفتاد و چهار بود. وقتی داستانم را خواندم، داستان نویس دیگری بود که فکر می کنم اهل تهران بود، دستش را بلند کرد و اجازه خواست که درباره داستان صحبت کند. از جایش بلند شد و با لحن تند و تمسخرآمیزی گفت: به این آقا بگویید فارسی بنویسد، این چه زبانی بود؟ من نفهمیدم. یادم است، به گمانم نویسنده کودک و نوجوان ایرانی، حسین فتاحی بود که به عنوان مهمان و منتقد پشت میز نشسته بود، گپ جالب گفت که هیچ یادم نمیرود؛ گفت: ببخشید (اشاره کرد به من که هک و پک ایستاده بودم و نمیدانستم چه بگویم) ایشان فارسی نوشته کرده، این من و تو استیم که فارسی را یاد نداریم. حالی من هم میگویم، من فارسی نوشته کردهام. ما، طعبا ناچار استیم از واژه پذیری و واژه دادن و حتا نحوپذیری و نحو دادن به دیگر زبان ها و از دیگر زبان ها. طبعا اگر این مساله در زبانی وجود نداشته باشد، آن زبان می میرد. مگر «بیهقی» فارسی نوشته نکرده است. حالی بگذریم که حتا «تاریخ بیهقی» عربیزده است. چرا که ما هیچ زبان فارسی را نمی توانیم از واژه های عربیای که پذیرفته، جدا بکنیم. به نظر من اگر واژه های عربی ای را که در زبان فارسی وارد شده، ازش بگیریم، زبان فارسی تقریبا الکن خواهد شد.
چرا؟ خیلی از زبان ها وجود دارند که سعی می کنند معادل سازی بکنند و زبان را به زبان اصلی نزدیک کنند.
به نظر من چون این واژهها در بین عموم مردم پذیرفته شدهاند و بدون اینکه حتا خود ما فکر کنیم که اصل یا ریشه این واژهها عربی است، از آنها استفاده می-کنیم و امروز در واقع فارسی شدهاند و ریشه عربی داردند. همان طور که مثلا بسیاری از واژه ها در انگلیسی ریشه در یک زبان دیگر دارند. ما امروز در افغانستان هنوز واژههای کهن فارسی را به کار می بریم؛ اما در ایران کاربردی ندارند و یا تغییر معنا دادهاند. به طور مثال «موزه»، موزه به معنای چکمه و پوتین، در ادبیات کهن فارسی است، پس واژه ای فارسی است که در تاریخ بیهقی هم که به گمان من در زمان شکوه زبان فارسی نگاشته شده، به کار رفته است. یا واژهی «آچار» به معنای ترشی. ما می بینیم مردم عادی در افغانستان که هیچ «تاریخ بیهقی» را نخوانده اند، هیچ سواد هم ندارند و حتا نام «ابوالفضل بیهقی» را نشنیده اند، آن پیرمردی هم که در روستاهای کوهستانی افغانستان زندگی می-کند، می گوید: «آچار»، نمی گوید: «ترشی». می بینید که واژه «آچار» در «تاریخ بیهقی» آمده است. در لغت نامه دهخدا هم است؛ اما در ایران امروز معنایش تغییر کرده ولی در افغانستان هنوز به همان معنا کاربرد دارد. یا در افغانستان بسیار واژههای وارد شده است که به خاطر نوع زندگی و روابط ریشه هندی و ترکی دارند و حتا در افغانستان تغییر معنا دادهاند و با معنایش در زبان اصلی تفاوت دارد. جالب این است که این واژهها را دانشمندان زبان تغییر ندادهاند. بلکه خود مردم وارد زبان فارسی کردهاند و پذیرفتهاند.
اگر این را قبول کنیم که مشکل از طرف مخاطب است نه نویسنده، باز مشکل این رفت و برگشت به واژه نامه سر جای خودش می ماند. سوال من این است که اصلا دغدغه مخاطب بیشتر را دارید؟
متاسفانه یا خوشبختانه، که متاسفانه بیشتر صادق است، در تمام گفتگوهایی که با من شده این گپ را پرسان کرده اند و فکر می کنم در یکی از آخرین گفتگوهایی که درباره «انجیرهای سرخ مزار» بود، این پرسان شد و عنوان مصاحبه را هم گذاشته بودند «من به مخاطب ایرانی فکر نمی کنم». من، موقع نوشتن نه به مخاطب افغانستانی فکر می کنم و نه به مخاطب ایرانی و یا مخاطبی از کدام جایی دیگر. فکر میکنم خود داستان مهم است و باید نوشته شود و هر داستانی مخاطب خودش را خواهد یافت. من، برای کودکان و نوجوانان هم داستان نوشته کردهام. ولی چون کودکان و نوجوانان ایران قادر نیستند با آن زبان ارتباط برقرار کنند، آن ها را در ایران منتشر نکردهام و تلاش کردهام در افغانستان منتشر شوند و آن جا منتشر شدهاند. چرا که برای کودک افغانستانی نوشته شدهاند. «تو هیچ گپ نزن» کتاب اول من نیست و خود قبول دارم که زبانم در این کتاب نسبت به کتاب -های قبلی ام بسیار بومی تر شده است. نمونه اش از همان واژه نامه معلوم است که زیادتر شده. ولی قصدم از آوردن واژه نامه این نیست که خواننده دايم به آن رجوع کند. تمام تلاشم این است که واژه های اینگونه، در ساختار و نحو جملهها معنا شوند. اگر در جمله معنا نمی شود در پاراگراف معنایش معلوم شود. منتها در داستان های اولیه ام این اتفاق نیفتاده. هر چه به امروز نزدیک می شویم، سعی کردهام این اتفاق بیفتد و خوشبختانه افتاده است. کسی که کارهای مرا پیگیری می کند، با این زبان هم آشنا خواهد شد. با مخاطبان بسیاری برخورد داشته ام که با زبان داستان مشکلی نداشتهاند. کسی که داستان اول مجموعه را خوانده زبان برایش حل شده و در داستان دوم باز هم زبان برایش راحتتر شده است. خواننده باید با جهان داستانی من انس بگیرد. و به صراحت بگویم، من خودم را به سطح خواننده نزدیک نمیکنم، خواننده باید تلاش کند سطح خودش را به من نزدیک کند. من نیز تلاش می کنم سطح خوانندهام را به خود نزدیک بکنم؛ اما تلاش نمی کنم سطح خودم را به سطح خواننده تنزل بدهم. چرا که اینطور خواننده بیشتری خواهم داشتم. اگر اینگونه بود میرفتم و داستانهای عامهپسند مینوشتم! هر داستان باید برای خودم کشفی باشد تا نوشته شود.
مخاطبی که رمان «از یاد رفتن» را خوانده باشد با خوانش داستان «توهیچ گپ نزن» متوجه می شود که این داستان در همان فضا و آدمهای «از یاد رفتن» است. در این داستان شخصیت جدیدی از آن خانواده معرفی می شود و من می دانم که رمان دیگر شما نیز در همین فضا و آدم ها است. مانند آثار سالینجر که بیشتر روی یک خانواده تاکید دارد. آیا چنین قصدی دارید؟ چون به نظرم اتفاقی نیست که شما حتا اسم مجموعه را «تو هیچ گپ نزن» گذاشته اید.
وقتی «از یاد رفتن» منتشر شد، یکی از نقدهایی که چاپ شد، آقای یونس تراکمه نوشته بودند. فکر کنم در روزنامه اعتماد هم بود. ایشان یک اشاره کرده بودند که این پیرمرد «سیدمیرکشاه آغا» پدر آن شخصیت داستان «مردگان» است. تنها کسی هم است که تا به امروز به این نکته اشاره کرده و دیدم چقدر خوب داستان را خوانده است. یعنی در واقع این «سیدمیرکشاه آغا» پدر کسی است که در داستان «مردگان» آن چند نفر را کشته و داخل چاه انداخته است و در داستان «از یاد رفتن» نیز در چند سطر کوتاه به آن اشاره می شود. اتفاقی است که افتاده است. زمانی که داستان کوتاه «مردگان» نوشته شد، حتا سوژه رمان کوتاه «از یاد رفتن» را هم نداشتم. ولی وقتی «از یاد رفتن» نوشته شد، دیدم خود به خود این ها به هم ربط دارند و این ربط هم از جایی ناشی شده که تمام داستان های من در یک منطقه خاص و در یک روستای خاص اتفاق می افتند. بلي «تو هیچ گپ نزن» هم ربطی به «از یاد رفتن» دارد. از این نظر که این شخصیت با آن افراد ارتباط دارد، ولی به نظر من این داستان با آن داستان هیچ ربطی ندارد و داستان مستقلی است. همانطور که داستان مردگان مستقل است.
از این نظر که این داستان را می شود مستقل خواند حرفی نیست، ولی کسی که «از یاد رفتن» را خوانده باشد به نظر من نمی تواند این داستان را جدا از آن رمان بداند، چون این داستان اطلاعاتی از آن خانواده می دهد که فضای ذهنی مخاطب را گسترش می دهد.
شما اگر «از یاد رفتن» را بخوانید و سپس احساس کمبود بکنید و بعد این داستان را بخوانید و احساس کنید داستان تکمیل شده است؛ اگر این اتفاق افتاده باشد، به نظر خودم هر دو داستان ناقص است. اما فکر میکنم چنین اتفاقی نیفتاده است.
گویا این مساله قرار است در کارهای بعدی شما هم ادامه پیدا کند.
شاید. از این نظر که خودم آگاهانه بیایم و این طرح را بریزم، به نظرم این قضیه مهم نیست. چون موقع نوشتن هر داستان دغدغه من این است که بهترین راه را برای گفتن قصه ام انتخاب بکنم. زمانی که قصه این زن در «تو هیچ گپ نزن» به ذهنم رسید و بعد نوشته کردمش، دیدم این زن، دختر «سیدمیرکشاه آغا» است، ولی نام «سیدمیرکشاه آغا» در این داستان هیچ نیامده. مگر کسی که با دقت خوانده باشد، پیگیر داستانهایم باشد، متوجه می شود.
من فکر می کنم زیاد هم به دقت نیاز ندارد. یعنی مخاطبی که از یاد رفتن را خوانده باشد، خیلی راحت متوجه این مساله می شود. چون فضای خاص «از یاد رفتن» در ذهن می ماند.
بعد از اینکه «از یاد رفتن» نوشته شد و داستان «مردگان»، این خانواده همیشه وارد جهان داستانیام شده است.
فکر می کنم این خانواده خود شما را هم درگیر کرده.
درست است.
و به نظر می رسد با ادامه این فضا شخصیت های جدیدی در رابطه با این خانواده ظهور خواهند کرد.
بسیاری از افراد این خانواده استند که هنوز داستان هایشان نوشته نشده و شاید هیچ وقت هم نوشته نشوند.
ما هر وقت به عنوان مخاطب کتابی از یک نویسند ه افغانستانی میخریم؛ پیش از خوانش داستان ها گویا می دانیم که اغلب داستان ها در فضای جنگ خواهد بود.
ما نسلی استیم که ناف ما را در جنگ بریده اند.
ولی در این مجموعه برخلاف مجموعه داستان «انجیرهای سرخ مزار» که همه داستان ها در ردیف داستان های ضد جنگ قرار می گرفت، ما با فضای جدیدی مواجه هستیم. یعنی داستان هایی که دیگر درباره جنگ نیست و بیشتر درباره مردم افغانستان است. چیزی که شاید خود من منتظر بودم داستانی از شما بخوانم که در فضای جنگ نباشد و ببینم در این فضا چقدر موفق هستید که در این مجموعه داستان «رانا» و «چلی» از این نوع داستان هاست.
«رانا» از نخستین داستان هایی است که نوشته کرده ام؛ و خودم دوستش دارم، بسیار هم دوستش دارم. «چلی» جزو آخرین داستان هایی است که نوشته کرده-ام. اما باز هم چیزی که برای من مهم بود، قصه بود و داستان بود؛ اینکه از جنگ فاصله بگیرم برایم مهم نبود. سال های نوجوانی و جوانی من با جنگ بوده (لحظه ای احساس پیری کردم!) و افغانستان امروز هم به گونه ای دیگر درگیر جنگ است و فشار جنگ در ذهن مردم افغانستان آن قدر زیاد و سنگین بوده است که نمی توانند از آن بگریزند و نویسندگان افغانستان هم از این جنگ جدا نبودهاند. ولی در همان بحبوحه جنگ هم نویسندگانی بوده اند که از عشق و عاشقی و دنیایی سانتیمانتالیسم نوشته کرده اند، یا از دنیای امن و آرامش نوشته کرده اند. ما نمی توانیم خود را از این جنگ جدا کنیم. تا سال های بعد هم نه تنها من بلکه دیگر نویسندگان افغانستان هم درگیر جنگ خواهند بود و ناگزیریم. من فکر می کنم هنوز ادبیات جنگ و داستان جنگ در افغانستان بسیار جای کار دارد. ما هنوز در آغاز راه استیم. اما داستان هایی که من در مجموعه «انجیرهای سرخ مزار» آورده ام، شخصیت ها در بحبوحه جنگ استند، یعنی از نزدیک درگیر جنگ استند و در جنگ شرکت دارند، خود جنگجو استند.
مگر در بعضی از داستان-های «تو هیچ گپ نزن» شخصیت ها در حاشیه جنگ استند. داستان «کبک مست» در حاشیه جنگ اتفاق می افتد.
منظورم همین است. یعنی اینکه نمی توان فقط از جنگ نوشت و از اختلافات قومی و شخصیت ها را فقط در آن وضعیت دید. به نظر من نویسنده ای که درست ببیند می تواند شخصیت هایی را هم که در حاشیه جنگ هستند ببیند و درباره این آدم ها نیز بنویسد. در حالی که فکر می کنم تاثیر جنگ روی این آدم ها حتا بیش از آدم هایی است که در متن جنگ بوده اند.
گاهی در حاشیه جنگ اتفاقاتی می افتد که از خود جنگ سهمناک تر است. در جنگ، همه چیز به چشم می آید؛ اما در حاشیه، پنهان است و دیدنش کار آسانی نیست. ولی اگر دیدی آن جاست که به فاجعه پی میبری. گویا داستان «رانا» برمی گردد به دوران کودکی خود شما. حتا اسم شخصیت «حسین» است که تداعی کننده نام خود شماست. و داستان «چَلی» هم که اصلا به جنگ ربطی ندارد.
نمیخواهید بگویید که داستان «چلی» هم برمیگردد به نوجوانی من! اما اینطور بگویم که من با داستان هایم زندگی کرده ام. اگر داستان «رانا» را سال 1374 نوشته کرده ام، امروز جز به جز آن در ذهنم است بدون اینکه داستان را دوباره خوانده باشم. (البته در نمونه خوانی کتاب ناچار خوانده امش)، یا حتا داستان هایی که هیچوقت چاپ نکرده ام و دور انداخته ام، مگر جز به جز در ذهنم استند. برخلاف دیگر نویسنده ها که می گویند بعد از نوشتن داستان از من جدا می شود و وجود مستقلی دارد، متاسفانه من نتوانسته ام با داستان هایم این برخورد را داشته باشم. همان طور که وارد زندگی من شده اند، بعد از چاپ هم در زندگی من بوده اند و استند و نتوانسته ام از خود جداي شان کنم.
چقدر از تجربه شخصی خودتان در نوشتن داستان استفاده می کنید؟
در داستان «چلی» من فقط چیزی شنیده بودم و دیگر همه اش را تخیل ساخته است. یا حتا داستان «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم»، فقط سوژه اش را یک چیزی شنیده بودم و بعد از سالی این چیز شنیداری بود و هیچ چیز دیداری نبود که من تجربه کرده باشمش. یا داستان «کبک مست» اما داستان «مردگان» یا تعدادی دیگر از داستان چیزهایی بوده اند که من با آن حوادث درگیر بوده ام.
مثلا داستان «وطن» به نظر می رسد تخیلی است؟
نه، اتفاقا داستان «وطن» داستانی است که من از نزدیک با آن درگیر بوده ام. حتا با آن گونه سفر کردن. من فکر می کنم اگر یک نویسنده فقط از تجربیات شخصی اش بنویسد، افتخار بزرگی نیست. حتا می توانم بگویم پس نقش قوه تخیلش ضعیف است. داستان هایی است که من از تجربه های شخصی خودم و از زندگی اطرافیانم استفاده کرده ام و از تخیلم نیز استفاده کرده ام. همان طور که وطن به گونه ای از تجربیات شخصی ام نوشته شده. اما به نظر میآید کاملا تخیلی است.
بی شک یکی از داستان های خوب این مجموعه داستان «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم» است. احساسی که من راجع به این داستان داشتم، این بود که تخیل نویسنده در ساختن این موقعیت بیش از واقعیت بیرونی دخیل بوده.
هنگام نوشتن این داستان، مشکل بسیار بزرگی داشتم. من فقط چند تا آدم داشتم، در بالای کوهی و هیچ قصه ای برای گفتن نداشتم. این نداشتن قصه مرا ماه ها آزار داد. تلاش داشتم قصه ای بیابم، تا اینکه آدم جدیدی وارد داستان شد. بلي فضای داستان تخیلی است. اما فضای تخیلی ای که در افغانستان، از این اتفاق ها بسیار افتاده است و از این منظر فضا تخیلی نیست. درست است که داستان، با تخیل بنا شده، اما تلاش شده، فضا واقعی و ريال باشد.
زاویه دیدهایی که برای داستان های تان انتخاب می کنید، متنوع هستند. مثلا همین داستان با زاویه دید اول شخص جمع نوشته شده که، در اجرا، زاویه دید سختی است. چقدر در انتخاب زاویه دید حساسیت به خرج می دهید؟
زاویه دید برایم بسیار اهمیت دارد. اگر جزيیات داستان و زاویه دیدش برایم معلوم نشود، قادر به نوشتن داستان نیستم. به نظرم در داستان نویسی، یکی از مهمترین عناصر داستان، «زاویه دید» است. برای من باید مشخص شود که این داستان با چه زاویه دیدی نوشته خواهد شد. نه تنها برای من بلکه برای هر نویسنده ای باید مهم باشد، و بعد قصه. آیا قصه ای وجود دارد؟ و چگونگی گفتنش برای من خیلی مهم است. اکثر داستان هایم پیش از اینکه روی کاغذ بیایند در ذهنم کار میشود و کمتر داستانی است که نوشته کرد ه ام که با آن کمتر از یک سال در ذهنم کلنجار نرفته باشم. یعنی کار من بیشتر ذهنی است و کمتر روی کاغذ کار میکنم. داستانهایم زمانی که روی کاغذ یا صفحه کامپیوتر میآیند، کامل استند.
یعنی زمان زیادی با داستان در ذهنتان کلنجار می روید و بعد روی کاغذ می-آوریدش؟
بلي. مثلا همین داستان «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم»، تنها داستانی است که من سه ماه، درگیر نوشتنش بودم و تقریبا هر روز رویش کار می کردم. به گونه ای در این داستان سعی کرده ام سرنوشت این آدم های درگیر در جنگ را نشان بدهم. البته بیشتر درگیری ام در نحوه روایت داستان و زبان بود.
در داستان «کبک مست» تکنیک روایت به نظر رو است؟
در این داستان این آشکاری بدون تکنیک به گونه ای عمدی بود. چرا که اگر به تاریخ پایان داستان نگاه کنید، این داستان در سال 1376 در مشهد نوشته شده است و جزو اولین تجربه های من در داستان نویسی، در قسمت تکنیک روایت داستان است. آن زمان هم می خواستم تجربه متفاوتی در روایت داستان داشته باشم. طبعا باید اینگونه باشد. این تجربه در داستان های دیگرم مثل «مردگان» یا «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم» که هفت ـ هشت سال پس از این داستان نوشته شده اند، متفاوت است. هر نویسنده، به نظرم هر روزش و هر داستانش باید بهتر از داستان قبلی اش باشد، چرا که تجربه داستان قبلی را با خودش دارد. به همین خاطر چگونه گفتن یا تغییر زاویه روایت در داستان «کبک مست» با داستان «مردگان» یا «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم» بسیار تفاوت دارد. چرا که زمان نوشته شدنشان با هم فاصله ای شش هفت ساله ای است. من همیشه در چگونه گفتن و خصوصا زاویه دید داستان سعی کرده ام در هر داستانم یک تجربه جدید داشته باشم. مثلا اگر توجه کرده باشید در داستان های کوتاه من روایت تک گویی زیاد است. اما تک گویی ها یک نواخت و هم شکل و یکسان نیستند. سعی کرده ام هر بار به روایت تک گویی از زاویه متفاوت تری نسبت به داستان قبلی ام نگاه کنم و چیزی تازه ای در تک گویی ها یافت کنم. اگر دو راوی اول شخص است، سعی کرده ام این اول شخص با داستان دیگرم که راوی اول شخص دارد، متفاوت باشد.
فکر نمی کنید در درازمدت این تاکید بر تکنیک باعث شود شما نویسنده ای تکنیکزده بشوید؟
نخستین چیزی که در یک داستان در ذهن من به وجود می آید، قصه است. من در آغاز قصه ای برای گفتن دارم. تا قصه ای برای گفتن نداشته باشم، دست به نوشتن نمی زنم؛ و این قصه می رود آن تکنیک روایت و دیگر عناصر تکنیکی داستان را انتخاب می کند، به همین خاطر پس باید متناسب آن باشد. هیچوقت به خاطر تکنیک داستان نوشته نکردهام. سعی کردهام تکنیک را به خاطر قصه استفاده بکنم. در تنها داستانی که مشکل قصه داشتم، داستان «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم» بود. هنگام نوشتنش بسیار عذاب شدم، و زمان بسیار طولانی ای را هم در بر گرفت. یکی از دلایلش نداشتن قصه بود. زاویه روایت برایم معلوم بود، اما نمی دانستم در قصه چه اتفاقی قرار است بیفتد. این اولین داستانی هم بود که من در پشت کامپیوتر نوشته کردم و نوشتنش حدود سه ماه طول کشید. ولی اکثر داستان های من در یک نشست یا دو نشست نوشته شده اند. مثلا داستان «چَلی» در دو نشست نوشته شده، داستان «آواز شن» هم همین طور در همان دو روز تکمیل شده و دیگر آزارم نداده است. بگذریم که قبل از دو آن روزی که داستان بر صفحه کامپیوتر نقش ببندد، یک سال ـ دو سال با داستان در ذهنم کلنجار رفته بودم.
چقدر روی زبان داستان ها وقت می گذارید؟
هیچ وقت در نوشتن داستان هایم به فرهنگ لغت یا کتاب های متون کهن رجوع نکرده ام. همیشه به حافظه خودم و چیزهایی که در زندگی از مادرم، که بیسواد است، شنیده ام یا از پدرم، کاکا و ماما و بسیار مردم عادی دیگر استفاده کرده ام؛ برایم جالب بوده است که در جستجویم آن واژه هایی را که از زندگی و مردم ما گرفته ام، در متون کهن یافته ام. یکی از مشکلاتم در قسمت زبان خصوصا در ابتدای راه، و البته هنوز هم است، چون ما در افغانستان فرهنگستان زبانی نداریم و فرهنگ لغتی نداریم، هیچ وقت شکل نوشتاری واژه ها را ندیده بودم. مشکل داشتم که این واژه ها را چگونه بنویسم، چرا که متاسفانه هیچ نویسنده ای اینها را به کار نمی برد. کسر شان بود برای نویسنده افغانستانی که گویش مردم عادی را وارد نوشته هایش بکند. مهمترین نویسنده های افغانستانی را هم اگر ببینید همین است، کاملا با فارسی سره مینویسند. ولی من تلاش کرده ام، گفتار مردم کوچه و بازار را وارد زبان داستان هایم بکنم. حالا تا چه حد موفق بوده ام، گپ دیگری است.
منبع
http://8am.af/oldsite.php?option=com_content&view=article&id=9511:–l–r–&catid=96:1388-09-04-02-50-55&Itemid=539