در قریه حسنک، زن نبود ابلیس بود!
بررسی نقش زنان در رمان طلسمات، نوشته جواد خاوری
بتول سیدحیدری
رمان «طلسمات» با تمام زیبایی داستانیاش، با بیانصافی، تنها قصه درد و رنج مردانی است که در فصولی از تاریخ در گرما و سرمای طاقتفرسای روزگار افغانستان در برگبرگ این کتاب قدرتنمایی میکنند و شیرزنان هزاره که پابهپا و دوشادوش مردان با بادها و طوفانهای زندگیشان جنگیدند، ایستادگی کردند و سرنوشت و تاریخ را همراه با مردان رقم زدند، به امواج فراموشی سپرده و وجود چنین زنان دلاوری حتی به اندازه یک نفر در طلسمات معنا و جایگاهی ندارد. شخصیت و منزلت زنان و دختران را در حد هموغمشان چهگونه شوهرکردن و بیشوهرنماندن تنزل داده وبه آن اکتفا کرده است. زن در رمان طلسمات بهشدت منفعل است و هیچ نقشی در روند و پیشبرد داستان از خود نشان نمیدهد ـجز برای رنگ و لعابدادن به وقایع داستان و خواندنیکردن آن بهشکل عامهپسند. نگاه به کلیت زن در جایجای این رمان سیاه است و هیچ نقش مثبت و محوریتی ندارد.
صفحات آغازین رمان با بندهایی شروع میشود که قلب خواننده را به خود میفشرد و برای خواندن هزارتوهای تاریخ این سرزمین و این مردم بیشتر در سکوت دردناک خود فرو میرود و احساس میکند، شاید این رمان با امپراطوری نمایش دردها و فجایع با لفافه نمادها و نشانههای افسانهای و استعاریاش چون گرگ کشمیری، باری از بغضهای فروخوردهاش را تسکین دهد. «شب عسکر گوشت بره خورد و برای خواب جاگه دختربوی خواست. سلطان مو برتراقش دود کرد؛ ولی از ترس چیزی گفته نمیتوانست. چند دختری که در آبادی بودند، هیچکدام حاضر نشدند جاگهاش را به عسکر بدهند. وقتی عسکر دید صدایش به زمین مانده، خشمگین شد. گفت کاری خواهد کرد که دیگر نطفه دختر از پشت کسی بسته نشود. کمربندش را گرفت و شروع کرد به زدن مردان. مردان را با رو میخواباند وبه بند پشتشان میزد تا نطفهدانشان از کار بیفتد. صنم دختر مهراب که فقط هفت سال داشت، وقتی دید مردان یکیک دارند زیر نور مهتاب عقیم میشوند، از بالای بام پایین شد تا جاگهاش را به عسکر بدهد… مهراب ناگهان غیرتش به جوش آمد، بخار تیرهای از تمام وجودش برخاست که پیش نور مهتاب را گرفت و باصدایی که چون رعد در سینه کوه میخ پیچید، گفت: گپ به ناموس برسد، دیگر مدارا نمیشود. سر قهر از پیش سلطان تیر شد و عسکر را مثل طفلی از زمین بلند کرد و برد در کاهدان انداخت و دروازهاش را قفل کرد. عسکر از این کار چنان احساس حقارت کرد که تا صبح گوشت جانش آب شد و مثل گمیز خر از زیر دروازه جوی کشید.» (ص ۱۶)
بهراستی طلسماتی که چنین صحنههای درخشانی را میتواند خلق کند، تا پایان داستان از رادمردیها و دلاوریهای مردان و زنان قریه حسنک همچنان یاد میکند یا بهآرامی آنان را وارد کتاب ملهمه ملایقعوب بهصورت طلسمشدگان در رفتار و کردارشان فرو میبرد؟
طبقه اناث در رمان طلسمات از نگاه وضعیت زندگی و جایگاهشان در قریه حسنک و خانواده به چهاردسته تقسیم میشوند:
۱) دختران مجرد. این دختران مجرد نیز به دو دسته تقسیم میشوند: الف) دخترانی که مجرد ماندهاند ودر رؤیاپردازیهای عاشقانه برای رسیدن به مردی به سر میبرند. ب) دخترانی که فرار را با هرجوانی حتی اگر پدر ناراضی باشد، بر ماندن در خانه و انتظار شوهرکشیدن ترجیح دادهاند.
۲) زنان شوهردار که همسرانشان در کنارشان زندگی میکنند.
۳) زنان شوهردار که همسرانشان برای تأمین مخارج و داشتن زندگی بهتر به دیار دیگر مهاجرت کردهاند.
۴) زنان بیوهای که همسرانشان را ازدست دادهاند یا حال صاحب فرزندیاند یا نوعروسان تازه بودهاند.
در ذیل، جسته و گریخته به بررسی حضور این زنان در رمان طلسمات میپردازیم تا جایی که حاکمیت وهم و خیال در کنار واقعیت چنان در رمان به توانمندی چیره شده است که خواننده پس از پایان کتاب و خوانش چنین نقشهای زنانگی در میان ورقزدن تاریخ مردمی سترگ و استوار چون کوه میخ که نام قوم هزاره را در جایجای رمان بر سر این مردم با استعاره حسنکگیها مینگرد، مانند فصل پایانی رمان به فکر میرود که آیا در میان افسانهها گام میزده است یا میان داستانها.
هیچ زنی در این رمان از لایه عمیق و متعالی و انسانی برخوردار نیست و تصویر درخشان و پیشبرنده جز سرگرمی ندارد. تنها یک زن در طلسمات دیده میشود که حرکت دارد و تصویری هنری از خود بر صفحات رمان میگذارد وآن تورپیکی دختر اوغان است. دخترک اوغان زیبارو و مغرور؛ نان میپزد، در صحرا اشتران را میچراند، گلدوزی میکند و در کنار تمام هنرهای زنانه و دلبری، هنری ظریفتر در این رمان دارد که دختر هزاره ندارد، دختر اوغان چنگ میزند وآواز میخواند! «در تمام طول راه همپای شتران بار برده بود، بار نگاه دختری به نام تورپیکی را که بینی کشیده، چشمان درشت و رنگ گندمگون داشت؛ دختری که چنگ میزد، آواز میخواند و از پشم شتران دستمال سر میبافت.» (ص ۱۰۵) اما دختران قریه حسنک از همان کوچکی بهتنها چیزی که میاندیشیدند تورکردن مردی است؛ حال چه بهصورت شرعی چه بهصورت غیرشرعی ولو با فرار از خانه و بیآبروکردن نام عشیره و قوم. «دختران که درس نمیخواندند، در ملابازی هم شرکت نمیکردند، بیصبرانه منتظر خانهبازی میماندند. در جریان خانهبازی بود که دخترها و پسرها به هم علاقهمند میشدند. یا اگرعلاقهای داشتند به هم میرسیدند، آنها دربازی، زن و شوهر میشدند.» (ص ۸۲) «زنان و دختران عاشق آیینه شده بودند دیر لب آب مینشستند و به عکس خود در آب خیره میشدند و از زیبایی خود لذت میبردند. دختران گوشهگیر و خجالتی که فکر میکردند بدصورت هستند، اعتماد به نفس پیدا میکردند، دیگرخوش نداشتند در کنج خانه بنشینند و اندیش کنند. پیچههایشان را مسکه میزدند و بیرون میرفتند مردها که پیچههای مسکهخورده و براق دختران و زنان را میدیدند، دلشان به هوس میافتاد و خوشخوی میشدند.» (ص ۳۴۴) «مدتی بود که دخترقحطی آمده بود. از خیرات سر انقلاب دخترهای دم بخت همه شوهر کرده بودند… دخترها با خیال راحت عاشق میشدند و هرروز شنیده میشد که دختر فلانی با پسر فلانی فرار کرده است. هیچکس چیزی گفته نمیتوانست. دختران بهحدی جسور شده بودند که روبهروی پدرانشان ایستاد میشدند و با بیشرمی میگفتند که عاشق بچه فلانیاند.» (ص ۳۰۸)
گوهرزنی است که زمانی نیکه قهرمان رمان در همان بازیهای کودکانه عاشقش میشود و این عشق را تا پایان رمان همیشه با خود حمل میکند و همیشه نیکه زنان زندگیاش را با گوهر در حال قیاسکردن است. گوهر در این رمان سر مردها را میخورد و بعدها پس از مرگ سه شوهر (سلیمان، بیگ لعلی و سوادگر غزنیچی) و داشتن فرزندانی از این مردان و رهاکردنشان پس از مرگ همسرانش و ازدواجهای مجدد، به خانه نیکه میآید و آنجا در زندگی نیکه، در هنگام زایمان است که به زندگی سیاهش پایان میدهد.
بیگم، زنی است که فرزند نمیآورد و اجاق زندگیاش کور است و مرتب در حال دخالتکردن و سنگاندازی و تهمتزدن به مادر نیکه. چمن خواهر شوهرش است که پس از مرگ همسرش سلطان پسر کوچکش را به دوش میگیرد و با رهاکردن تمام ارث و میراث شوهر به دامان خانواده برادرش پیوند پناه میآورد.
جنگ و مصایب فاجعهبار در افغانستان خصوص جنایتهایی که در مناطق هزارهجات پیش آمد، زنان زیادی را بیسرپرست و آنها را سرپرستهای خانوار خود کرد که به جبر روزگار صورت را با سیلی سرخ نگاه داشتند و فرزندان خود را به دندان گرفته و در میان پستی و بلندیهای روزگار با جانکندن و نالهنکردن باشجاعت، نهالهایشان را به ثمر رساندند و گوهر عفت و پاکدامنی و منزلت و شأن خودشان را هرگز با افتادن در مسیر نادرست بر باد ندادند. طلسمات با آوردن زنی به نام «چمن» که عشق به فرزندش تمام نگاهش را پر کرده است و حتی برای حفظ استقلال و آسایش فرزند به درخواست برادر همسرش مهراب برای ازدواج مجدد، نه، میگوید و سختی و تهمتهای هسمر برادرش را تحمل میکند و در برابر لتوکوبهای بیرحمانه برادرش دم برنمیآورد، خود را نماد زنانی چون چمن میکند. اما طلسمات به او هم رحم نمیکند و در گرداب زنان دیگر این رمان، چمن را هم با بیرحمی غرق میکند، تا هیچ زنی در صفحات این کتاب صاحب اعتبار و نام معصومانه نماند و پیشبینی و نگرانی پیوند برادر چمن را نسبت به قدیسهنماندن و خطاکاربودن خواهربیوهاش به واقعیت رنگ زند.
«بهتر بود هرکس را به گور وگردنش واگذار کند. او که نمیتوانست کار و زندگیاش را رها کند و سال تا مدام چوپان زن و خواهرش باشد. شیطان اگر از دروازه بیرون شود از کلکین داخل میشود. درست همانطور که چند ماه بعد؛ ولی نه با مَندَل، با کسی که هیچکس فکرش را نمیکرد؛ باخلیفه ضامن.» (ص ۵۳) «خلیفه ضامن بیشتر از هرکسی با پیوند نزدیک بود. اگرچه تمام حسنکگیها خویشاوند هم بودند اما خلیفه ضامن قوم استخوانی گفته میشد به همین خاطر زیاد خانه چمن رفتوآمد میکرد و از او و بچهاش احوال میگرفت. همین رفتوآمدهای زیاد، آخرکار، کار را به جای باریک کشاند» (ص ۵۳) «تامدتها از رابطه آنها کسی خبر نداشت. تا اینکه بیگم بو برد و روزها آنها را گیته میکرد و حتی پشت دروازه گوش میایستاد تا بهیقین برایش ثابت شد، اما به پیوند گفته نتوانست» (ص۵۴) «چمن فهمید که رازش پیش بیگم برملا شده است اگر همینطور ادامه پیدا کند، عاقبت بهصورت آه یا نجوایی از دهان بیگم بیرون خواهد شد… ترس از رسوایی باعث شد که چمن احتیاط بیشتری کند اما قبل از اینکه راز از زبان بیگم برملا شود، از وجود خود چمن برملا شد. او باردار شده بود.» (ص۵۴) «چمن ناگهان از آسمان به زمین خورد. اگر نطفهای که در شکم او بود، به دنیا میآمد کار چمن تمام بود. رسوایی بین خلق یک طرف، قهر پیوند طرف دیگر.» (ص ۵۵) «باید هرچه زود جلو این رسوایی را میگرفت، حتی اگر به قیمت جانش تمام میشد. او باید جنین را سقط میکرد.» (ص ۵۵) و درپایان، رابطه پنهانی اینگونه ختم پیدا میکند: «چمن هفت شبانهروز از آن دارو خورد وسنگ به شکمش کوبید تا نطفه را سقط کرد. خلیفه ضامن نطفه را، شبانه، در قبرستان دفن کرد و با خیال راحت به خانهاش برگشت.» (ص ۵۵).
چمن در این داستان زنی بیوه و جوان بوده است و از نگاه طلسمات «خانه جدا برای زنی که بیوه است هزار گپ و سخن را به دنبال میآورد.» (ص۵۲) و چمن هم در این رمان چون سایر زنانی که همسرانشان شهید یا کشته میشوند و با شکمهای باردار در دل آفتاب تند تابستان در هنگام بیلزدن به زمین و یا شخمزدن، فرزند خود را بدون وجود پدر به دنیا میآورند و سالیان سال به زندگی خودشان با وجود تمام ناملایمات و طعنهها و وجود نگاههای سنگین مردان آشنا و غیرآشنا ادامه میدهند و در برابر زمانه خم به ابرو نمیآورند، نمیشود و تاریخ حضور این دسته زنان را روسیاه میکند.
طلسمات پای را بیشتر دراز میکند و وارد حریم خصوصی زنان شوهردار میشود و افسارگسیختگی آنها را نیز با نامردی نشان میدهد چون زن در قریه حسنک از نگاه طلسمات، ابلیس است. «بهراستی که حادثه شومی بود. از این شومتر چه میشود که شوی زن خانه نباشد و او بزاید! حیدرچوچه که بیچاره از سختی روزگار به تنگ آمده بود، چهار سال پیش رفته بود ایران کارگری کند تا شاید زندگیاش به شود. زنش هم قول داده بود که با دو اولادشان سختیها را تحمل کرده، منتظر او میماند. اما برخلاف قولی که داده بود، تا چشم شوی را چپ دید، عاشق کرد و بیشرمانه سوله زایید. روزی که ملایعقوب او را پیش خود نشاند تا به اتهام زنا، حکم شرعی سرش اجرا کند، اتهام را از خود رد کرد و مدعی شد که طفل از راه حلقش بیرون آمده است.» (ص۱۹۹)
مامه شمسیه نیز که هم چون ملایعقوب از احترام و کلانی در قریه حسنک برخوردار است و قابله روستاست را نیز طلسمات به زنی سخنچین و دهانبین همچون تمام زنان قریه حسنک بیکار و عاطل و سرگرم امور خالهزنکی ترسیم میکند. «حتی بعضیها گفتند که به چشم خود دیدهاند که زن حیدرچوچه به بهانه زیارت، میرفته پشت دیوار مزار شاه کیدو و با مزدور حاجی آخوند، زنا میکرده. مامه شمسیه که مسنتر از همه بود، سر بیخ گوش یکایک زنها میبرد و میگفت: چندبار پیش خودم برای سقط جنین آمده بود. نمیدانم چه قسم نطفه بود که هرکار کردم سقط نشد! بعد از زنها قول میگرفت که دهانشان را قفل کنند چون به زن حیدرچوچه قول داده که به هیچکس نگوید. زنها هم محکم دستهایشان را روی دهانشان میکوبیدند و میگفتند: اوم! (ص ۲۰۰) در طلسمات فقط زنان بیوه و همسردار نیستند که اینگونه بیعفت و بیوفا ترسیم میشوند؛ بلکه زنان نوعروسی هستند چون زن ایوب که وقتی یکسال صبر میکند و خبری از ایوب نمیرسد و از عسکری بازنمیگردند، اینگونه برای خودشان آیندهای کنایهدار رقم میزنند. «وقتی نیکه با ایوب یکجا عسکری رفته بود، بازگشت، عروس دلش سرد شد و دیگر بر سر گور نرفت. تا یک سال دیگر موهای عروس را باد بر سر بیرق تکان میداد؛ تا اینکه یکییکی از چوب بیرق جدا و به سوهای نامعلوم پراکنده شدند.» (ص ۱۴۵).
بلقیس سوگلی این رمان است؛ زنی که در خردسالی به خانه بخت قهرمان رمان میرود و تمام دنیای نیکه را پر میکند، شادابی و سرزندگی را وارد جسم و جان نیکه میانسال و سرخورده از عشقی که به آن نرسید، میکند. و نیکه با تمام وجود به پای این زن جوان عشق میریزد. بلقیس هرچه از دنیای نوجوانی فاصله میگیرد، به زیبایی و دلبرایی خودش پی میبرد تا جایی که آن را با اغواگری و فریب مردش که از آوازه بدنامی زن زیبایش به بستر بیماری افتاده است، به ارزانی میفروشد و به تمامیت خودش چوب حراج برای غریبه و آشنا میزند و شوهرش از غم این بیبندوباری و لکاتهبودن زن زیبا و جوانش موهایش دوباره سفید میشود کمرش خم و به بستر بیماری و بیچارگی میافتد. «بلقیس کجایی؟ کجا پشت لندهبازی و شلیتهگری رفتهای؟ نمیدانم تو کنچنی چه داری که هرقسم آدم به کونت آموخته است؛ از اوغان گرفته تا هزاره! ولی اینبار از میانت دوچاک میکنم!… بلقیس پلته چراغ را پایین کشید، گفت: تا بوده هزاره و اوغان بوده، یک روز دست به جاغه و یک روز دست به کاسه. گوشت هم را اگر بخورند، استخوانشان میماند. نیکه پیشانی ترش کرد که: باز تو گپ خود را گفتی شلیته! خوب میدانم که برای تو، اوغان و هزاره فرق ندارد.» (ص ۸). «دیگر تنها ترس از خلیفه ضامن و جمالی و مدد و صفدر و حتی قوماندان چوچه نبود، از سادات ترکستان و تاجیکان بامیان و حتی اوغانهای قندهاری بود که آوازه زیبایی بلقیس را شنیده بودند و به هربهانه میآمدند تا کامی از او برگیرند. بلقیس هم دیگر به چشمک و اشاره اکتفا نمیکرد. پنهانی وعده میگذاشت، تا پشت سنگی یا پناه دیواری یا سایه خرمنی به عاشقان خود کام دهد. ترفندی بلد بود که درست هنگامی که درآغوش نیکه بود، به سراغ فاسقان خود میرفت… زمانی تحمل فسق او از حد گذشت که با یک اوغان پیشاوری که فقط برای قروتخریدن آمده بود، رابطه پیدا کرد.» (ص ۳۴۳)
مردان هزاره قریه حسنک نیز در طلسمات روز و شبشان در تن زنان صبح و شام میشود. نیکه برای خاموشکردن خشم خود از خیانت زن جوانش، بلقیس را در خانه به زنجیر میکشاند و زمانی که حیدرچوچه بلقیس را میدزد و بعد از سه شبانهروز به خانه نیکه برمیگرداند، نیکه برای تلافی دزدان ناموس، جبهه تشکیل میدهد و میرود و ناموس همولایتی یا بهتر است اشاره کنیم، قوم و عشیره خودش را که همسن مادرش است، میزند و به آن تجاوز میکند. «پس از سه شبانهروز، نفرهای قوماندان چوچه بلقیس را که تمیز و خندهرو شده بود، پس آوردند. وقتی او را به نیکه سپردند، با تأکیدی آمیخته به تحقیر گفتند: «یادت باشد که دیگران هم خایه دارند!» نیکه از این کنایه فهمید که بلقیس دیگر مال او نیست. برای همین دیگر مانع بیرونرفتن او نشد؛ اما در عوض با خود عهد کرد که درس فراموشنشدنی به قوماندان چوچه بدهد؛ نه به خاطر بردن بلقیس، بل به خاطر پسآوردنش. تحقیری را که در پسآوردن بلقیس احساس کرد با هیچ توجیهی برایش قابل تحمل نبود.» (ص ۳۴۷) «ضربه سختی به قوماندان چوچه وارد کردند. خودش را درخواب گرفتند و دست و پایش را مثل گوسفندی که پشمش را کل میکنند، بستند. زن کلانش را که مادر اولادهایش بود، با خود بردند و بیعزت کرده پس آوردند… قوماندان چوچه گفت: نیکه فقط خودش را ریشخند کرده چون یک زن پیر وازکارافتاده را برده است. حتی گفت خوب شد که نیکه او را برد چون مدتها بود که میخواست او را مثل یک کفش کهنه دور بیندازد.» (ص ۳۴۷) آیا غیرت و مردانگی مردان قریه حسنک که نام مردان هزاره را به پیشانی میکشند را باید چنین توصیف و معرفی کرد؟ ولو اگر جنگی و نبردی بر سر زنی در داستانهای گذشتگانمان بوده باشد، آیا باید اینگونه حرمت و شخصیت زن هزاره را در سطور داستانی که اوغانها هم یاد میشود، لگدمال کرد؟ مردانی که حال مویسپید و کلان و قوماندان و صاحب مقام و منزلت در ولایت خود شدهاند، آخِر و عاقبتشان باید اینطور داستانسرایی شود؟ «کسی به این فکر نبود که بلقیس شوهر دارد و مال نیکه است. میگفتند: «دلمان رفته است. چه کارکنیم دیگر؟. ملایقعوب که خود هم مبتلا بود چیزی گفته نمیتوانست. وقت اذان با وجود کهولتش بهسختی بالای منبر میرفت و روبه خانه نیکه اذان میداد.» (ص ۳۴۰) «مردها که صدای گامهای بلقیس را میشنیدند، بیآنکه از زنانشان بشرمند، پیش در وازههای خود میایستادند و تا زمانی که او از نظرشان گم نمیشد، تماشایشان میکردند.» (ص ۳۴۱) «قصه، قصه پیران بود. خلیفه ضامن که سن خود را جز ملایعقوب بالاتر از دیگران میدانست، عاشق دختر شیرعلی پخی شد که دهانش بوی شیر میداد. دختر که تازه چوپانیگر شده بود، روزها با دیگر همسن و سالان خود مسکه را روی نان مالیده در دامنه کوه میخ چوپانی میرفت غروب که رمهها برمیگشتند، خلیفه ضامن سر راه دختر مینشست و به او کشته و توت خشک میداد و موهای مسکهخوردهاش را نوازش میکرد.» (ص ۳۴۵) بهراستی این مردان را چه شده بود؟ مردانی که طلسمات دربارهشان این داستانها را هم دارد: «بعد از چند روز که شهر برایش کمی عادی شد، فهمید که کابل جای هرنوع آدم است؛ منتهی هرکس به قسمی زندگی میکرد. هزارهها با قوارههای خاکآلود و لباسهای کهنه؛ عمدتاً جوالیگری میکردند و بقیه مردم بیشترشان کرتهازار نو به تن داشتند و راحت دکانداری و دستفروشی یا موتروانی میکردند. جوالیها با رنگهای پریده و اندامهای لاغر بارهای گرنک را پشت میکردند و از این دکان به آن دکان و از این کوچه به آن کوچه میبردند.» (ص ۱۸۱).
زنان مناطق قریهجاتی چون حسنک همیشه بهمثابهٔ حامیان و حافظان فرهنگ اصیل خود بودهاند و در زندگی اجتماعی در کنار همسرداری و تربیت و پرروش فرزندان، از نگاه اقتصادی و حتی فرهنگی و سیاسی هم نقشهای بسیار پراهمیتی داشتهاند و محور اصلی چرخه تاریخ روزگار و زمانه خود با سختکوشی و انجام وظایف سنگین و طاقتفرسا و حتی فرسایشی بوده و هستند. قطعاً در قریه حسنک هم زنان همپای مردان در جنگها جنگیدهاند و حتی سلاح برشانه ماندهاند و رشادتهایی از خود در اشعار و ادبیات تاریخ این مردم به یادگار نهادهاند؛ چه خوب بود در کنار حضور زنان یادشده در رمان، یک یا دو نمونه از زنانی که زندگیها و سختیهای متحملشدهشان بهسان افسانهها میماند، هم همراه با نمادها و نشانههای اسطورهای و اوسانهای ذکر میشد؛ تا طلسمات برای بازیابی و حفظ هویت اصیل زنان مردنمای قریه حسنک هم خواندنیتر میشد!