کلوچه

 کلوچه

ریحانه بیانی

کلوچه را به دستم می‌دهد: «بابا پول خرد نداشت، دو تا خرید.»  بسته‌ی کلوچه‌ی خودش را باز می‌کند؛ «مامان! اینا خوش‌مزه است؟ تا حالا نخوردم.»

عطر پرتقالش را که حس می‌کنم، لبخند می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم….

coloocheh

ستاره با خنده گفته بود: «می‌دونم چرا همیشه برات کلوچه می‌خره. می‌خواد بزرگ که شدید، باهات عروسی کنه.» او با گونه‌های سرخ‌شده به ستاره اخم کرده بود. ستاره باز خندیده بود و به طرف حیاط دویده بود. او هم دنبالش. از پنجره می‌دیدمشان که دور حوض می‌دویدند. ستاره داد می‌زد: «خودت گفتی دوستش دارم. خودت گفتی بزرگ که شدیم…».

ـ «مامان! پرسیدم اینا خوش‌مزه است؟»

نگاهم را به پنجره می دوزم: «بچه بودم، خیلی دوست داشتم.»

لبخند می‌زند: «هنوزم دوست داری؟»

آه می‌کشم: «آره…».

یادآوری: نویسنده این داستان را در روز جهانی داستان کوتاه در تهران خواند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
بستن