نیاز و بینیازی ادبیات و هنر، از تعهد
طهماسبی خراسانی
این برگههای سیاه را، کوچکانه تقدیم میکنم به: سیدفضلالله قدسی، علی معلم، محمدکاظم کاظمی، سیدابوطالب مظفری و محمدرضا شجریان. اینان که ادبیات و هنر پارسی دری، با داشتنشان به خود میبالد. که اگر شاعر هم نبودم و در زندگی دستآوردی هم نداشتم؛ افتخار همعصر بودن این بزرگواران بَسَم بود. این افتخار کمی نیست که بگویند؛ فلانی هم در روزگاری نفس میکشید که قلّههای ادبیات و هنر معاصر ایران شرقی و غربی در آن.
گاهی که با دوستان در بارۀ تعهد در ادبیات و هنر بحث مان میشود. بعضیهای شان معتقد هستند که ادبیات و هنر در نفس خود محترماند و با ارزش؛ و نیازی به تعهد نیست. چرا باید برای خود خط قرمز کشید؟ هرچه میخواهد دل تنگت بگو! ولو هرز، ولو سخیف و چرند؛ به هرحال خلاقیت است و مخاطب خودش را مییابد.
ولی؛ حقیر از همان نخست، در تقابل این نوع نگرش قرار داشتم و موجودیت این خط قرمز را علت وجود، شکوفایی و پایندگیِ آفرینش هنری میدانستم و میدانم. بنده معتقدم که رابطهی خلاقیت هنری ــ منظورم از خلاقیت هنری؛ یعنی هرآنچه که زیر نام هنر اتفاق میافتد. از شعرو داستان گرفته تا مجسمهسازی، خط، موسیقی و …ــ و تعهد؛ شبیه رابطهی زندهجان با آکسیجن است. اگرچه زندهجان در نفس خودش با ارزش است؛ ولی اگر همین آکسیجن که به تنهایی خود ارزشی ندارد و این موجود است که برای بقای خویش، خودآگاه و ناخودآگاه به آن بها میبخشد، را ازین رابطه حذف کنیم؛ دگر نه موجودی هست و نه ارزشی. بنابراین به کاربردن اصطلاح رابطه در این مقوله، آنچنان که باید؛ جوابگو نیست. ترجیح میدهم که اینگونه بیانش کنم: تعهد در ذات ادبیات و هنر موجود است، یعنی حلشده در هماند و امکان جدایی از هم و زیستن جداگانه روی خطِ بقا برای هردو محال است.
تعهد خالص، بدون ادبیات و هنر که معنا ندارد و ادبیات و هنر بیتعهد نیز، کوبیدن آب در هاون است.
این حرف شاید به مزاج بعضیها خوش نیاید و بگوید که آقای فلانی، که این همه دم از تعهد میزنی! ما کسانی را سراغ داریم که به گفتهی شما، افسار گسیختهاند؛ ولی! اکنون علاقهمندان و مخاطبان زیادتر از امثال شماها دارند. در حالیکه نظر به گفتهی شما، باید عکس قضیه اتفاق میافتاد.
این واکنشیست که بارها شاهد آن بودهام. ولی! آنگونه که در بالا ذکرش رفت، باید گفت که بحث ما روی کمی و زیادی مخاطب نیست. بحث روی بقا و تداوم حیات اثر است. بلی! حرف اینجاست که تا چندسال دیگر این اثر در جامعه جایگاه خواهد داشت؟ تا ده؟ بیست؟ سی؟ چهل؟ پنجاه سال بعد از شاعر؟ و یا در زندگانی شاعر فروکش خواهد کرد؟ یعنی مخلوق پیش چشمان خالق جان خواهد داد؟ و چه دردآور است این.
و ما زیاد ناظر اینگونه آثار بودهایم و به نظاره خواهیم نشست. وقتی طوفان زمان بلند میشود و چندین سده حکم میراند، بعد از فرونشستن خشمش، معلوم میشود آن که در بوتهاش چیزی بوده پابرجاست و آنکه تنها با رنگ و کلمات بازی کردهاند، از همان آغاز به خود لرزیده و از جا کنده میشوند و با خوردن به کوه و دشت و دریا خورد و خمیر شده و پیشمرگ طوفان میگردند.
همانگونه که مولانا، حافظ، بیدل و… استوانههای ادبیات مان را به نظاره نشستهایم. آیا در دوران این بزرگمردان دگر شاعری وجود نداشت؟ فقط همینها در قلمرو ادبیات حکم میراندند؟ و یا کسان دیگری هم در صحنه بودند؟ و اگر بودند، چرا نامی از آنها نیست؟ و پاسخ این پرسش را در لابلای این نوشته خواهیم داد.
ازینکه کجفهمی نشود و دوستان فکر نکنندکه بنده در صددِ ثبوتِ تعهد در کار خویشم، باید گفت که بنده کوچکتر ازآنم که چنین ادعاهای بالابلندی سردهم. به گفتهی پهلوانسهراب کشاورز همسایه«دستاندازی به فازهای بلند خوب نیست، آدمه برق میگیره».
بحث ما روی نیاز این دوگزینه به هم و بودن و نبودن تعهد در ادبیات و هنر است. و این که من تا چهاندازه به گفتههایم صادقم و عملگرا؛ قضاوتیست که نه از خودم برمیآید و نه هم خوشایند است. مایلم نکتهی دیگری را نیز در اینجا روشن کنم و آن افراط و تفریط است در عمل.
و این اتفاق همانگونه که در هر امر اجتماعییی ممکن است، در نیاز و عدم نیاز تعهد در ادبیات و هنر نیز بیتاثیر نبوده و این ناشی میشود از فهم نارس و توجیه نادرست.
عدهای تعهد را خلاصه کردهاند در کار آیینی و خلاقیتهای مذهبی؛ و عدهای هم که ازین دسته آدمهای افراطی دل خوشی ندارند و با مذهب میانهی خوبی؛ باعث میشود که تعهد را از بیخ و ریشه انکار کنند.
هردو به چاه افتادهاند. فرقی نمیکند؛ یکی از این سوی دیوار، دیگری ازآن سوی دیوار.
و اصل تعهد همین است، یعنی دیواریست بلند؛ که باید بااحتیاط و مهارت تمام، آنگونه پیمودهشود، که نه ازین طرفش بیفتی و نه ازآن طرفش. وگرنه پای تو در گِلاست و سوار در منزل.
نه اینکه تعهد به معنی دقیق کلمه، آفرینش با رویکرد مذهبی باشد؛ بل، آفرینشهای آیینی نیز میتوانند ازین نوشدارو برای مانایی خویش، سود ببرند. در حالیکه چه بسا آثار آیینی آفریده شدهاند و خواهندشد، که بویی ازین حرف و حدیثها بر دماغ شان ننشسته و از کوچهی شان هم گذر نکردهاست.
تعهد در قبال واژگان، تعهد در قبال فرهنگ، رسم و رواج، افتخارات بومی و باستانی، تاریخ و تمدن، ارزشهای اخلاقی، کرامت انسانی و… کلیت تعهداست. و این که دوستان افراطی آن را با کار آیینی اشتباه گرفتهاند نیز، باید بدانندکه ارزشهای آیینی و عقیدههای مذهبی نیز زیرمجموعهی تعهداند که میتوانند از آن برخوردارشوند و یاهم نشوند. ولی این را باید بپذیرند که عاشقانهترین کار هم میتواند در عین حال به زعم خودش متعهدترین کار باشد. ـ منظور ما از کار در اینجا، همان آفرینش است ـ همچنان سیاسیترین و اجتماعیترین آثار نیز میتوانند در عین حال متعهدترین آثار خلقشده باشند و همینگونه فلسفیترین و اندیشهمدارترین آفرینشها.
این که گفتیم کرامت انسانی در آفرینش باید در نظر گرفته شود، برای این است که ما در قدم نخست انسانیم، بعد آفرینشگر. پس باید، هنری به خرج داد و با هدف والای آفرینشگری که نشانهایست برای اثبات خلیفةالهی، اثری خلق کرد که برازندهی مقام انسانیت باشد. ورنه مورها، زنبورها، پرندگان، میمونها و… در لانهسازی، آوازخوانی و حرکات عجییب و غریب هنرمندتر از مایند.
ازین که گفتن زیاد از تعهد، نقش هنر را در نبشتهی ما کمرنگ نکرده باشد، اشاره کردیم که تعهد خالص به تنهایی خود معنایی ندارد؛ بل در کنار هنر است که رنگ میگیرد و ارزش مییابد.
هنر متعهد و تعهد در کنار هنر سبب ماندگاری اثر میشود. اگر مشخصاً شعر را مثال بیاوریم، گذشته از تعهد این هنر است که عشق، لذت و احساس را در لابلای ظرافتکاریهای خویش پنهان میکند و خواننده نهتنها از تکرارش خسته نمیشود، که از هربار خواندن چیز جدیدی کشف کرده و لذت دوچندان میبرد.
شعرهایی که هنر در آن نباشد، فقط نثریست با وزن و قافیه، که برایش نظم میگویند. آنچه در شعریت شعر مهم است بعد از الهام، پرورشدادن آن در قالب هنراست. ورنه هرانسانی ذاتا شاعر است.
من از تجربهکردن راههایی که برای هزاربار رفته شده اند و اکثر شاعران زمان ما برای بار هزارویکم آن را میروند، خوشم نمیآید و هنر نیز حکم میکند که راه تازه و منحصر به خودت را برو. که معنی اصلی خلاقیت نیز همین است.
ملالآور است اینکه در قرن14 خورشیدی زندگی کنی و از نامداران ادبیات کشورت، دوبیتی بشنوی که هنوز با زبان و فضای باباطاهر سرودهشده و با تصاویر و پرداختهای همان دوره و حتی پیشتر ازآن ور بروند؛ و همچنان رباعی را از خیام به اینطرف نیاوردهباشند و غزل را از حافظ و مثنوی را از مولانا. آنگاه نام شان را با هزار شدّومد و مباهات؛ دکترفلانیخان مولاناشناس، بیدلشناس، حافظشناس و… به زبان آورند.
بزرگانی را که در آغاز نام بردم و این سیاهمشقها را به ایشان ارزانی داشتم، نیز ازین جهت بوده است، که بعد از سدّهها رکود ادبیات و هنر پارسی دری با تعهد و هنری که داشتهاند، هریک در حیطهی کاری خویش انقلابی بهپا داشتهاند وشاهکارهایی خلق نمودند و فضایی ایجاد کردند که در تاریخ پارسی دری در نوع خود بینظیر بودهاند. وآیندگان مدیون این بزرگواران خواهند بود و قدر خدمات شان را خواهند دانست.
شناسنامه
از قیود هراس، آزادم؛ بندهام عشق را و دلشادم
تیشه بر فرق خویش میکوبم، جانٍ شیرینبهدست؛ فرهادم
قصد دارم مخاطبم باشم، درد خود را به خویش واگویم
با مزاج تو گر نمیآید، پنبه و گوش؛ گفتٍ استادم1
ای من! ای مخاطب دردم! ایکه گم کردهای نشانت را
ای من! ای بیشناسنامهترین؛ ای تو همسرنوشت و همزادم!
آریاییتبار، یعنی تو! رفته تاریخ، از فراموشت
آریاییتبار، یعنی من؛ برده تاریخ، اینک از یادم
چون گلوی پرنده خونیناست، پنجههای برادرش طوفان
سرخْمست از غرور نادانی، گشتهام طعمه، اوست صیادم
پای لُچ کرده بهر آزارم، دیو جهل و تعصب و ظلمت
مادرم را به فحش میبندند؛ میهنم را، زبان و اجدادم
تیغ، ماندهست گزمه بر جانم؛ تا بگویم که بنده افغانم
من مگر ننگ دارم از نامم، من مگر بیاساس و بنیادم
شهرت مادرم قمرگل نیست، هرکه نامی براش بگزیند
شهرت مادر من ایران است، آریاناست خاک آزادم
گفتهای: داغ میروی شاعر! هرچه باشد برادر ماهست
خواندهام من برادرش عمری، خواهرم هم نخواند این آدم
جگرم سوختهست از تبعیض، زین سبب قوغ واژه دَر دادم
زین سبب گُر گرفتهام چونکه؛ میدهد تکّهتکّه بر بادم
باید از پای خویش برخیزم، کشورم نام کشورم باشد
ورنه پامال هر سگی هستم، ورنه بیپاسخ است فریادم
3 بهمنماه1392
1. گفت: حرف؛ دراین اصطلاحات به کار گرفته میشود. «گفتِ فلانی» یعنی به حرف فلانی، به قول فلانی. «از گفتِ پدرش نمیشود» یعنی از پدرش حرفشنوی ندارد.