بروز احساسات
فاطمه خالقی
دود سیگار مهمانها از دهانشان که بیرون می آید، میرود بالا. میرود بالا و آنجا ابری را تشکیل میدهد. ابرهای تیره جلوی نور لامپها را گرفته اند. از لامپ روی سقف فقط تار باریک و پیچ و تاب دار درونش پیداست. سیگارها میسوزند و خاکستر میشوند. خاکستر اول شکل لوله ای دارد اما اندکی بعد خاکستر همه سیگار ها در جا سیگاری با هم مخلوط میشوند و مشتی «خاک-استر» را به وجود می آورند. «خاک – استر»های روی هم تلنبار شده مدام بیشتر و بزرگتر میشوند. انگار قبل از این سیگاری نبوده و فقط خاکسترها بوده اند. بود و نبود یک نخ سیگار در جریان زندگی اختلالی ایجاد نمیکند. یک نخ سیگار اگر خاکستر هم شود باز زندگی جریان دارد. مهمانها باهم حرف میزنند و توجهی به خاکسترهایشان ندارند. از میان حرکاتشان همهمه ای خفیف بیرون می آید. گاهی از میان همهمه کلمه ای قابل تشخیص است. کلمه از ابرها بیرون می آید همهمه را دور میزند. سرعت میگیرد و بعد خود را به گوش دیگرانی میرساند که دورتر ایستادهاند. بعد دیگر خاموش میشود تا کلمه بعدی. از بین کلمات جداشده «رضا» که به گوشم خورد. سرم بی اختیار بالا آمد. گوشهایم تیز شد. رویم را به طرفشان گرداندم. فضای نیمه تاریک منزل خواهرم به مهمانها فرصت مناسبی میداد تا بی دغدغه در مورد مسائل مختلف بحث کنند. سرشان را تکان میدادند و پک عمیق تری به سیگارشان میزدند. لیوانی از روی اپن برداشتم. دستم میلرزید. نزدیک بود لیوان از دستم بیافتد. دیگر اسم رضا را نشنیدم. کلمات دیگری میآمدند. «تصادف». لیوان را به طرفدهانم بردم و هیچ چیز درونش را سر کشیدم. چون سیراب نشدم لیوان بعدی را هم به دستگرفتم. در همین حین خواهرم به من نزدیک شد و گفت:خبرداری؟ رضا پسر عمو مرده! چشمانم گشاد شدند و گفتم کی؟ گفت نمیدانم و سرش را تکان داد و آه بلندی کشید. لیوان از دستم افتاد اما هیچ چیز از آن بیرون نریخت. خم شدم تا تکه های شکسته لیوان را جمع کنم. رضا اگر بود اجازه نمیداد. تحمل سرو صدای مهمانها را نداشتم. سرم را بین دستانم گرفتم و خودم را روی زمین رهاکردم.
خود را روی زمین رها کردم. لباسهایم همه خاکی شدند. هر طرف را که نگاه میکردم خاک میدیدم. خاک و بیابان انتها نداشت،در هوای نیمه تاریک نزدیک غروب ریگهای بیابان خاکستری به نظر میرسیدند. مردمی رادیدم که در حال رفتن هستند. به هیچ چیز درسر راهشان توجه نداشتند. یکیشان از رویمپرید و به حرکتش ادامه داد. برای اینکه زیر دست و پا نشوم برخاستم. دقت که کردمدیدم همه مردم به سمت خاصی حرکت میکردند. من هم به دنبالشان رفتم. به جایی رسیدمکه مردم در صفهای مرتب ایستاده بودند و کسی نظم را به هم نمیزد. کسانی که نوبتشانمیرسید لب پرت گاهی میایستادند و خود را درون چاله سیاه پرت میکردند. در چهرههیچ کدام ترس و یا میل به فرار دیده نمیشد. آنها به همدیگر نگاه هم نمیکردند.سرشان پائین بود. از سراسر بیابان جمع میشدند و به صف میپیوستند. از آنها دور شدم و همینطور که به راهم ادامه میدادم و در فکر اعمال عجیب آنها بودم ناگهان مردجوانی را دیدم که روبرویم ایستاده بود و داشت به سمت خاصی اشاره میکرد. گفتم: رضا! مرد جواب داد: ها! پرسیدم: الان کجایی؟ ما همه ناراحتیم، من هم ناراحتم، وخودم زدم زیر گریه. مرد فقط نگاهم میکرد. گفتم: میشه برگردی؟ گفت: نه! و نقطهایرا درزیر پایم نشان داد، زیر پایم را که نگاه کردم دیدم یک قبر آنجاست، نه سنگی داشت و نه نامی. فقط خاکش که معلوم بود تازه زیر و رو شده نشان میداد که یک قبر آنجاست. نشستم سر قبر تا گریه کنم. دستی به خاک نمناکش کشیدم و مشتی از آن را به دست گرفتم و فشردم. مرد هم دیگر در کنارمن بود. به اطرافم نگاه کردم تا شاید مرد را بیابم اما فقط ریگ و بیابان را دیدم.خود را روی قبر رضا انداختم. صورتم را روی خاک مالیدم. دیدم کسی در اطرافم نیست. راحت شدم. تا توانستم فریاد زدم. هوا را می بلعیدم و بعد با فشار بیرون میدادم تاصدایم بلندتر شود. گلویم درد میگرفت اما اهمیتی نمیدادم. دیگر هیچ کس نبود که مانع شود. دیگر از هیچ کس شرمی نداشتم. حتی رضا هم نبود. خاک قبر رضا را به هواپرتاب کردم. سنگ و ریگ به هوا پرتاب میشدند و با سرو صدا به زمین میخوردند. رضاکه دیگر نبود تا سر و صدا کند. صدای برخورد سنگ خاکش با زمین همه جا را گرفت.
صدای قل قل کتری از آشپزخانه می آمد.به سمت آشپزخانه رفتم.خورشتهای مادرم همیشه برایم آرامش بخش بوده است. درآشپزخانه قدیمی خانه مان، یک عالم ظرف نشسته تلنبار شده بود و من هنوز غم را حس میکردم. رفتم سر قابلمه ببینم مادر چه پخته است. درست حدس زده بودم. خورشت مرغ روی گاز بود و من سعی کردم به غذا ناخنک بزنم. ظرفهای تلنبار شده را مرتب کردم. همه را به صف چیدم. گفتم همه تان شسته میشوید. با پارچ آب ریختم روی همه شان.