حفیظالله شریعتی (غزنی ـ 1357)
موسیقی تبر
زندهایم
بیچهره، بیزندگی
شبها چشمهایمان را از وحشت
با شاخ و برگ درختان میپوشانیم
زمین هر شب از وحشت به دور خودش میچرخد
مدام از ما چیزی را میگیرد
لبهامان به قتلعام خندههامان مشغولند
تبعیدیانیم که در خاک پناهمان نیست
رؤیاهامان را سر بریدهاند
خوابهامان، بغض غمآلود زمین است.
ما هر شب، پشت به موسیقی، پشت به دریا میخوابیم
و سیبهای لک شده را دندان میکشیم
سالهاست جز کلاغ، هیچ پرندهای
به باغچهمان سرک نکشیده
و نگاههامان جز به درختان خشکیده
گره نخورده است
ما جز به سکوت حرف نزدهایم
جز شعرهایی که از چشمانمان سر ریز شدهاند
و جز صدای تبر بر درختان، موسیقی نشنیدهایم
اینجا دریا، غریبهای بیش نیست
و پنجرهی زمان به سوی وحشت گشوده میشود.
نه! تو باور مکن
بگو هیچ تبری پشت پنجره نلرزیده است
با سیب میشود دلتنگیهامان را کامل کرد.
قایقهامان را که به دریا زدیم،
به ساحل میرسیم
و همهمه گنجشکان، باغچهمان را معنا میکند.
بالابلند شعرهای نسرودهام!
روزی
درِ بستهمان به ماه گشوده میشود.
آنگاه؛
آنقدر حرف خواهیم زد
که ماه، عجیب بودنش را فراموش کند.