همه چیز از یک فکر کودکانه شروع شد…

محمدحسین محمدی

معاون خانه ادبیات افغانستان

تابستان سال 1374 بود و من، شاگرد مکتب. در اردوگاه جنگلی میرزا کوچک‌خان رامسر، مرحله نهایی مسابقات شعر و قصه سراسری دانش‌آموزان ایران برگزار می‌شد. آن سال، آخرین سال و بهترین سال مسابقات برای من بود؛ شاید هم بهترین سال برای دانش‌آموزان مهاجر در ایران بوده باشد. دانش‌آموزان مهاجر، بیشتر از سال‌های پیش به مرحله کشوری راه یافته بودند. البته بیشتر، شاعران. سید حکیم بینش، جعفر مهدوی، سید رضا محمدی، سید محمد علوی و من از استان خراسان بزرگ؛ زکی سعیدی از قم، موسی زکی‌زاده و سید ضیا قاسمی و حسین سلطان از تهران. یک داستان‌نویس دیگر هم بود که از دلیجان دعوت شده بود و نامش را فراموش کرده‌ام.

خیمه‌های محل سکونت ما در قلمروهای چند استان بود، ولی ما بیشتر وقت‌ها با هم بودیم. زکی‌زاده و سید ضیا در جمع بچه‌های ایرانی، شناخته‌ شده بودند، اما من و دیگران را نمی‌شناختند. فکر نمی‌کردند ما هم از افغانستان باشیم، گرچه چهره‌هایمان به قول ایرانی‌ها تابلو بود، ولی چون از خراسان آمده بودیم، هیچ شک نمی‌کردند. یک روز نزدیک چاشت، زکی‌زاده و سید ضیا و من با هم به طرف سالن غذاخوری می‌رفتیم. هر سه خوش‌حال بودیم. به گمانم، روز آخر بود و همه، منتظر اعلام اسامی برگزیدگان. هر سه می‌خواستیم خاطرات را در ذهنمان حک کنیم و بیشتر با هم باشیم؛ چون تا سال دیگر و مسابقه‌ای دیگر، یا خدا و یا نصیب.

آن روز، عجب هوای وطن به سرم زده بود؛ هوای بلخ، کابل، غزنی و …. نزدیک سالن غذاخوری رسیده بودیم. همان طور که می‌گفتیم و می‌خندیدیم، گفتم: راستی می‌شود یک روز ما هم در افغانستان، این رقم مسابقات را برگزار کنیم؟ ضیا و موسی برای یک لحظه ساکت شدند. یک نگاه به یکدیگر و بعد سید ضیا با همان شوخ و شنگی همیشگی‌اش گفت: چرا نمی‌شود…! که موسی گفت: بله، آن وقت، ما داور می‌شویم و بچه‌های ما شرکت‌کننده… هر سه خندیدیم… آن روز قرار گذاشتیم در داوری پارتی‌بازی نکنیم. چه دنیای شیرینی داشتیم.

آن سال‌ها با همان فکر نوجوانانه ـ شاید هم کودکانه ـ ما گذشت. حالا سال‌ها از آن روز می‌گذرد. هر کدام به گوشه‌ای افتاده‌ایم. موسی در کابل است و فیلم می‌سازد. سید رضا هم در کابل است و در مطبوعات آن جا قلم می‌زند. علوی گرفتار زندگی شده و به قول خودش، دور ادبیات خط کشیده، سید حکیم نامزد شده و … سلطان و مهدوی هم یا شعر و داستان را رها کرده‌اند یا درس‌های دانشگاه نمی‌گذارد چندان به ادبیات بپردازند. جالا من و سید ضیا بعد از چند سال جدایی، دو سالی است که در یک دانشکده با هم هستیم.

افغانستان آرامی شده، ولی ما هنوز آواره‌ایم. ابراهیم کوچک زکی‌زاده و علی آقای کوچک و شاد قاسمی هنوز آن قدر بزرگ نشده‌اند تا در مسابقات شرکت کنند تا ما پارتی‌بازی کنیم و … . نه، آن سال قول داده بودیم پارتی‌بازی نباشد. من هم که هنوز… بگذریم. هیچ فکرش را نمی‌کردم امروز بتوانیم برای دوستان خودمان جشن‌واره برگزار کنیم. آن‌ها شرکت‌کننده باشند و ما داور، آن هم در عالم هجرت، ولی نه، خواب نمی‌بینم. اگر چه هنوز به افغانستان برنگشته‌ایم، همین جا، دور از بلخ و کابل و غزنه هم می‌شود جشن‌واره برگزار کرد؛ می‌شود برای دوستان خودمان مسابقه گذاشت؛ می‌شود چهره‌های آینده ادبیات خودمان را در چهره‌های همین دوستان جوان و حتا نوجوان خودمان ببینیم.

برگرفته از: ویژه‌نامه دومین جشن‌واره «قند پارسی»، 1382.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
بستن