قصه 44 فیل کوچک نوشته رضا ابراهیمی

رضا ابراهیمی، یکی از نخستین اعضای بخش داستان‌نویسی خانه ادبیات افغانستان بود که بیش از نیم‌دهه است که دیگر دست به قلم نبرده و داستان ننوشته است. او پس از گرفتن گواهی‌نامه کارشناسی حقوق از دانشگاه اهواز، راهی زادگاهش، قندهار شد. وی در آن‌جا در کمیسیون مستقل حقوق بشر سرگرم خدمت است. ابراهیمی در سومین جشن‌واره ادبی «قند پارسی»، رتبه نخست را به دست آورد.

 

قصه 44 فیل کوچک

 

روزها است که دنبالش هستم. از استخوان، فیل‌های کوچک می‌تراشد. کارش همین است. گونی‌اش را می‌اندازد پشتش. بارها  او را دیده‌ام. بازارها را نشانی می‌کند تا هر روز یک جا بساط نکند. میان شلوغی بازار یک دفعه می‌ایستد. گونی را از شانه‌اش پایین می‌کند. فیل‌های کوچک به روی هم می‌ریزند و سروصدایشان میان هیاهوی دست‌فروش‌ها گم می‌شود. می‌چیند، فیل‌ها ردیف می‌ایستند.

آن‌ها را با اسم صدا می‌کند و با آن‌ها تا شب حرف می‌زند. او تنها کسی است که از اتوبوس سال‌ها پیش خبر دارد. استخوان‌فروش می‌داند اتوبوس و مسافرهایش کجا رفته‌اند. از کهنه‌فروش‌های بازار پُرسان می‌کنم. می‌گویند همان که میان گونی‌اش استخوان است و فیل می‌فروشد؟ نزدیک شام شاید «دروازه لاهوری»[1] باشد.

و من او را همان جا پیدا کردم. آن شب پیشش بودم. از استخوان انگشت‌ها، خرطوم می‌تراشید؛ از جمجمه، جثه گرد فیل‌های کوچک را. او سال‌ها پیش در اتوبوسی بوده که از «هرات» به «قندهار» می‌رفته و دیگر هیچ کس آن را پیدا نکرده. استخوان‌فروش می‌داند اتوبوس میان دشت «بَکوا»[2] گم شده است. او از گم‌شده‌ها خبر دارد. او حتی می‌داند تک‌تک مسافرها کجا رفته‌اند؛ «کابل»، «دهلی»، «تاشکند»، «واشینگتن». استخوان‌فروش، قصه چهل و چهار مسافر را می‌داند.

ـ می‌دانی چرا میان گونی می‌اندازمشان؟ تا جایی را نبینند و هوس نکنند از گونی بیایند بیرون. مبادا میان خیابان بگردند و مردم را زیر دست و پایشان له کنند. همه‌شان رام هستند، ولی اگر فکر کنند «کابل»، جنگل است، فیل‌ها قد می‌کشند و راه می‌افتند و نعره‌شان، خانه‌ها را می‌لرزاند. آن وقت مردم بیچاره فکر می‌کنند باز جنگ شده است.

44 fil koochak (1)

از «مه‌لقا» پُرسان می‌کنم. فیل کوچکی را به طرفم دراز می‌کند: ارزان است. مقبول‌تر از همه. عاج هم برایش تراشیده‌ام.

می‌گویم: فیل  نمی‌خواهم. مه‌لقا کجاست؟

دستی به ریشش می‌کشد و به بساط روبه‌رویش خیره می‌شود.

ـ مه‌لقا؟ بین مسافرهای همان اتوبوس بود.

فیل را می‌گذارد میان بساطش.

ـ زیباتر از همه فیل‌هایم است. من هم هند بودم و تراشیدن فیل را همان‌جا یاد گرفتم؛ مه‌لقا هم آواز را. فیل‌بانان می‌گفتند همیشه صدای مه‌لقا را در جنگل می‌شنوند. اگر چرخ‌های اتوبوس سالم مانده باشد، اگر راننده تیر نخورده باشد، اتوبوس از «قندهار» و «لاهور» و «دهلی» هم گذشته.

می‌گویم: مه‌لقا دانشجو بود، رفت تا پزشک شود. می‌گفت هند بهتر است و تا جنگ تمام نشده، برنمی‌گردد. نمی‌دانم درس خواند یا نه؟

استخوان‌فروش می‌گوید: اتوبوسی که دنبالش می‌گردی، زیر شن‌های دشت «بکوا» فرو رفته است. اگر مه‌لقا را ببینی، او را نمی‌شناسی. هر روز همان‌جا میان اتوبوس در آینه شکسته، موهایش را شانه می‌زند. لب‌هایش ترک خورده‌اند و گونه‌هایش گود رفته‌اند، ولی چشم‌هایش به همان قشنگی است. اول چرخ‌های اتوبوس زیر شن‌ها رفتند. چند سالی که گذشت، پنجره‌هایش زیر شن‌ها ناپدید شدند و بعد با آخرین توفان دشت «بکوا»، اتوبوس گم شد.

نرسیده به «قندهار» شلیک کردند. در چند ثانیه، پنجره‌ها فرو ریختند. مسافرها خیره شدند به دشت. صداها اوج گرفت. هر تیر، استخوان‌ها را تکه تکه کرد و مسافرها را آرام روی صندلی‌هایشان نشاند. چند روز بعد، دهان همه‌شان پر از شن شد. سال‌هاست چهل و چهار مسافر دنبال جایی می‌گردند؛ روزنه‌ای رو به زمین.

مه‌لقا تا چند روز زخم‌ها را می بست. مسافرهای زخمی را روی صندلی‌هایشان می‌خواباند. لباس‌های تکه‌تکه‌شده‌شان را از تنشان می‌کند و در گوششان آرام می‌گفت: بهتر است بخوابید؛ بیدار که شدید، جنگ تمام شده و ما روی زمین هستیم.

44 fil koochak (3)

فیل‌های کوچک اوج می‌گیرند. بزرگ می‌شوند. فریاد می‌کشند و خرطوم‌های‌شان را به هم گره می‌زنند. عاج‌هایشان را به هم می‌کوبند و صدای شکسته ‌شدنشان، مرا می‌ترساند.

استخوان‌فروش سفارش می‌کند نگویم یک نفر هست که قصه چهل و چهار مسافر را می‌داند و از اتوبوس خبر دارد. می‌گوید: نمی‌خواهم عکسم را تلویزیون نشان بدهد. مجبور می‌شوم با پلیس‌ها به دشت «بکوا» بروم و جای اتوبوس را نشان بدهم. مردم چه می‌گویند؟ نمی‌گویند چرا خودش همراه اتوبوس در دشت گم نشد که حالا استخوان می‌فروشد؟

مه‌لقا چند بار در تلفن برایم پیام گذاشته. هیچ وقت نگفته کجاست. صدایش مثل همان وقت‌ها ظریف و نازک است: «سلام، آینه جیبی‌ام را گم کرده‌ام. روی پلک‌هایم خاک نشسته است. جای اتوبوس امن است. زخمی‌ها بعد از یک هفته خون‌ریزی، روی صندلی‌هایشان خوابشان برده. اما حالا که جنگ تمام شده، هر چه صدای‌ان می‌کنم، بیدار نمی‌شوند. تو چه ‌طوری؟ هنوز درس می‌خوانی؟»

استخوان‌فروش بیشتر از همه، مه‌لقا را می‌شناسد. شاید به خاطر زیبایی‌اش. حتی دیده مه‌لقا آن شب در اتوبوس کتاب می‌خوانده. استخوان‌فروش جیب‌های همه را گشته. پاسپورت مه‌لقا را هم پیدا کرده است.

استخوان‌فروش، فردا جای دیگری بساطش را پهن می‌کند. می‌گوید: اگر فیل‌ها به چهل و چهار تا برسند، دیگر نمی‌سازد. دیگر دشت‌ها را دنبال استخوان نمی‌گردد.

فقط چهل و چهار تا. نباید پلیس بفهمد، وگرنه مجبور است با آن‌ها به دشت «بکوا» برود. بساطش را جمع می‌کند و می‌رود.

سال‌ها پیش وقتی مه‌لقا را بدرقه کردم، از پشت پنجره اتوبوس، دستش را بالا برد برای خداحافظی و لب‌هایش تکان خوردند. اتوبوس راه افتاد. نفهمیدم مه‌لقا آن لحظه چه گفت. شاید گفته از اولین جایی که رسیدم، تلفن می‌کنم. شاید گفته زود برمی‌گردم و من تا حالا هزاران جمله را میان لب‌های مه‌لقا جای داده‌ام.

استخوان‌فروش می‌خندد: آهن‌فروش‌ها تا حالا اتوبوس را از زیر شن‌ها درآورده‌اند و فروخته‌اند.

می‌گوید: مه‌لقا موهایش را بافته بود و رشته‌ای از آن‌ها را روی پیشانی‌اش تاب خورده بودند. من شک می‌کنم خودش یکی از آن چهل و چهار مسافر باشد.

44 fil koochak (2)

می‌گوید: برو این هم نشانی‌اش: دهلی ـ بازار عاج‌فروش‌ها. همه مه‌لقا را می شناسند. عکسش روی عاج همه فیل‌ها حک شده. اگر خودش را پیدا نکنی، هزار چهره از او را می‌بینی که روی عاج‌های آویزان از دکان‌ها به تو لبخند می‌زنند.

باز می‌خندد. دندان‌هایش تیز و برنده است. یاد استخوان‌هایی می‌افتم که شب‌ها به آن‌ها دست می‌کشد. چاقویش را برمی‌دارد و فیل می‌تراشد تا صبح، نامی بر آن‌ها بگذارد. می‌گوید: «اگر هند باشد، عروس هندوها شده است» و باز می‌خندد.

بازار «کابل» خلوت شده. فقط صدای خنده‌های استخوان‌فروش از همه جای بازار، از دکان‌های بسته و از دالان‌های تاریک شنیده می‌شود: از مه‌لقا خبری ندارم جز این‌که آخرین بار در پیغام‌گیر گفته است: از استخوان‌فروش‌های «دورازه لاهوری» می‌ترسد و دیگر به «کابل» برنمی‌گردد.

امروز هر چه بازار «کابل» را می‌گردم، از استخوان‌فروش خبری  نیست. حتما چهل و چهار فیل کوچک را ساخته و باز دنبال استخوان رفته است.

 

. منطقه‌ای معروف در کابل.[1]

. منطقه‌ای در استان فراه در غرب افغانستان.[2]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
بستن