عشق بازی
محمدجوادخاوری
از: کتاب «گل سرخ دل افگار»
صدای زنگوله بزها و تولَّه مراد در هم میآمیخت و در دل کوه، به سنگ و صخره میخورد. با رفتی که مراد میزد، زمزمههایی در دل هر کدام از بچهها شنیده میشد: «ازو پیچِه سیاه قَیچی کَنوم ما/ به کابل میروم خَرچی کَنوم ما…»
باعث این بزم، باریکهآبی بود که از دلِ کوه زا میکرد و بچهها برایش یک نهور کنده بودند و به آن چشمه میگفتند. چشمه آنها که دلخوشی هر روزشان بود، خیلی که میپایید، همان چند روز بهار بود.
مراد تولَّهاش را از لب گرفت و به رفقایش نگاه کرد که هر کدام در عالمی گم بود. حالا فقط صدای زنگوله بزها میآمد که از بس با کوه و دره عجین شده بود، کسی نمیشنید. مراد گفت: «بیایید یک بازی کنیم.»
«چه بازی؟ پادشاهوزیر که خیلی بازی کردهایم. پشت و پهلوی مان درد میکند از بس که همدیگر را زدهایم.»
«بیایید مردک غیچکی را بازی کنیم.»
«مادعیسی؟»
«نه. باشی. مادعیسی خیلی غمناک میزند. بیخی دل آدم میگیرد. باشی خوب است که شاد میزند و غم و غصه را از دل آدم میکشد. باشی که زد، همه برمیخیزیم و با هم میرقصیم و میخوانیم. خوب بیتهای دلکش میخوانیم. از بیتهای مستِ صفدر و سرخوش.»
«هَی ی ی ی
مه قربانِ سرِ تَندور شیشتِه تو
مه قربانِ سولَهگگ خندیدِه تو
به دل گفتم که یک بوسه بگیرم
مه قربان نَکوپَسکو گفتِه تو»
«این بازی هم خوب نیست. این هم که بیزدن و کوفتن نیست. کی طاقت چوب خوردن دارد؟ باشی بیچاره را که مُلایعقوب یک روز تا بیگاه چوب زد. آن قدر زد که تا یک ماه، پایش را به زمین مانده نمیتوانست. کاش فقط زدن بود; کمبخت را پیشِ خود خواباند و پیچههای درازش را از سرِ قهر، بیخکَنَک کرد. کی طاقت دارد پیچهاش بَوچهبَوچه کَنده شود و از جایش ژالهژاله خون بزند؟ تازه غیچک از کجا پیدا کنیم؟»
«غیچک پیدا کردن که سخت نیست. به جای غیچک یک کَنتَل میگیریم که مُلایعقوب اگر شکست، خیلی دلِمان نسوزد. آوازِ غیچک را هم که نایب خوب در میآورد. رفت باشی سخت نیست. هر کس یاد دارد. ایاو ایاو ایاو…»
مراد گفت: «نه. حالا جوان شدهایم. بچه نادان نیستیم که پادشاهوزیر بازی کنیم. بیایید عاشقی بازی کنیم. خیلی مزه دارد. پیچهها را لَشم شانه میکنیم و سر راهِ دختر پادشاه ایستاد میشویم. از دور که دیدیم، آینه به رویش میاندازیم. خودش میفهمد که عاشقش شدهایم. قمر میشود دختر پادشاه.»
قمر نازخندی کرد: «بیخی آدم شرم میشود!» با آرنج به بغل تاجوَر زد تا شرمش را با او تقسیم کند.
نعیمسوکسوک به قمر و تاجوَر نگاه کرد و گفت: «اگر عاشقی بازی کنیم، ناز دخترها زیاد میشود. ما بچهها باید مِنَّت بکشیم. باید پیشِشان عذر و زاری کنیم; ولی اگر پادشاهوزیر بازی کینم، آنها رعیت میشوند و ناز نخره نمیتوانند. فقط جانِشان بیربیر میلرزد و از ترس بزن و بکوبِ پادشاه، یک سوراخِ موش را به هزار روپیه میخرند.»
مراد گفت: «خوب عاشقی است دیگر. عاشقی ناز کشیدنش هم مزه دارد.»
«گُم کنید این بازی زنانه را. یک بازی مردانه کنیم.»
از این بازی مردانهتر؟ عاشق برای رسیدن به معشوق باید از جان گذشتگی کند. از خطرها تیر شود. اژدها را بکشد، با دیو چنگ به چنگ شود. تشنگی و گرسنگی بکشد. آدم کم همت که عاشقی نمیتواند.
گفتند: «خوب است. بازی میکنیم. امروز عاشقی بازی میکنیم. حالا قصه کی را بازی کنیم؟ لیلی و مجنون؟ ورقه و گلشا؟ چطور است از کتابِ امیرارسلان بازی کنیم؟ قمر میشود فرُّخلِقا.» تاجوَر نگاه حسادتآمیزی به قمر میکند. مگر چه کمی از او دارد؟
مراد گفت: «بیایید قصه اسماعیل خودمان را بازی کنیم که عاشق دختر اوغان شده بود.»
گفتند: «او که به معشوقش نرسید. او از ترس حتی عشق خود را اظهار نتوانست. فقط در دل عاشق بود. عشق پنهان و یک طرفه.»
گفت: «خیر است. ما بازی میکنیم و اسماعیل را به دخترِ اوغان میرسانیم. نامش چی بود؟ تورپیکَی. شفا میشود اسماعیل; قمر هم تورپیکی; من هم قصهگو. شما هم برایشان دعا کنید.»
گفتند: «خوب است.»
عشق اسماعیل از کجا شروع شد؟ از روزی که خیلِ اوغان، از طرف ارزگان آمد و در تَگَو خیمه زد. اسماعیل تورپیکَی را همان جا دید که روزانه میآمد لب چشمه آب میبُرد. مردمِ تَگو آتش لگد میکردند: «اوغان آمده! پدرلعنت رحم و مروت ندارد. حلال و حرام نمیگوید; مال مردم نمیگوید; مال غریب نمیگوید; زور دارد دیگر.»
موسیزوار با نگرانی به شترهای کلانکلانِ اوغانها نگاه میکند که خار و علف را بوتهبوته میبلعند و با خیال راحت نشخوار میکنند. «اگر همین طور بچرند، دو روز دیگر دشت لُچ میشود.» فقط از دور نگاه میکند. اگر کمی زور داشت، پیش میرفت و میگفت: «برادران! راهِ خدا نیست که بیایید کِشت و علف مردم را بخورید. اینها بیصاحب نیستند. مسلمانی کجا رفته؟»
اوغانها سیاهخیمههایشان را زدند و بز و گوسفند و اُشترهایشان را یله کردند. گندم نمیگفتند، جَو نمیگفتند. رِشقه را به دست خود درو میکردند. کی بود که طرفشان چپ نگاه بتواند؟ یک سال «دنگر» را کدام دیوانه کُشت; بر سر مردم آتش غربال شد. مردم میگویند «خیر است که کِشت را خوردند; خیر است که علف را بردند; کاش بیشَر از اینجا بروند!»
اسماعیل دید که تورپیکی از غژدی بیرون شد و خرامان خرامان طرف چشمه رفت. «چه قد و قامتی! چه چشم و ابرویی! هیچ به اوغان نمیمانست جوانمرگ! اوغانمردم بینی بلند و چشمان درشت دارند; ولی یخچهرهاند. اما او هم چشمان درشت و بینی بلند دارد و هم گرمچهره است.» لچکِ سبزی با حاشیه توپکزده، به سر داشت و پیچههای سیاهش از دو طرف شقیقههایش آویزان بود. چهارچهار پِنگَکِ گُلدار هم به هر طرف زده بود. چه جَلّی! چه بَلّی!
مراد گفت: «قمر برو طرف چشمه، تا اسماعیل تو را ببیند و عاشقت شود. تو مثلاً تورپیکَی هستی.»
تورپیکی رفت طرف چشمه. لباسهای رنگارنگش از قِران و بَلگک شَر میزد. اسماعیل آهِ سختی از دل کشید: «حیف که زود میروند! کاش آن قدر علف این جا بود که برای همیشه میتوانستند بمانند! کاش زمین و نعمت این جا بیپایان بود!»
مادرش گفته بود «هوش کن بچیم به خیل اوغانها نگاه نکنی! بد میبرند. هوش کن سر راهِشان ایستاد نشوی! کوه که رفتی، برو طرفهایی که آنها را ننگری. آنها ظالم اند.»
اما تورپیکَی دلِ او را برده بود. اوغان بد بود; ولی تورپیکی بد نبود. از کودکی هر وقت مادرش او را ترسانده بود، گفته بود «او بچه بنشین که تو را پیش اوغان میاندازم تا ببرد میان سیاهخیمهاش خامخام بخورد.» تا حالا از سیاهخیمهها میترسید; اما حالا سیاهخیمه نه تنها برایش ترسناک نبود; که کعبه آمالش بود. حالا بزرگترین آرزویش رفتن در یکی از همان سیاهخیمهها بود. اما این یک آرزوی محال بود. اسماعیل عشق تورپیکَی را فقط در دل میتوانست داشته باشد. خود تورپیکی هم اگر میشنید که یک بچه هزاره عاشقش شده، تفنگ پدرش را میگرفت و با دست خود یک تیر به سر دلش میزد. برای دختر اوغان ننگ بود که یک بچه هزاره عاشقش شود. هزاره بیدین، هزاره موش خور.
مراد گفت: «هله اسماعیل! این قدر دل دل نکن! برو سرِ راه دختر و علامت عاشقی بده. خیر است که دختر اوغان است. عاشقی اوغان و هزاره ندارد.»
اسماعیل موهایش را چَپَه شانه کرد و کالای نوش را پوشید و پشت درخت منتظر ماند. تورپیکَی کوزه به دوش آمد طرف چشمه. دختر نبود، محشر بود. اسماعیل آینه را مقابل آفتاب گرفت و نورش را به روی تورپیکی انداخت. تورپیکی هراسان به اطراف نگاه کرد. کی بود این گستاخ! اسماعیل دوباره آینه انداخت; اما این بار آن قدر مکث کرد تا دختر منبعِ نور را تشخیص داد و اسماعیل را پشتِ درخت دید. «کسی نیست. یک هزاره است. شاید یگان دیوانه باشد.» بیآن که زحمت ناسزایی به خود دهد، کوزه را پر آب کرد و رفت. اسماعیل به نظرش آمد که لبخندی به او زده است; اما قمر انکار کرد که «نه. از خشم لب گزیده.» شب که اسماعیل خانه آمد، خوشحال و سردماغ بود. عجب کاری کرده بود آن روز! از مردانگی خودش خوشش آمد. آدم باید همت بلند داشته باشد. خیلی کار شود، کشته شود.
ولی اسماعیل! تو هنوز بیعقلی! تو هنوز بچهای و خونت آبگین است. مردم از اوغان امان میطلبند. هر جا اوغان را ببینند، هفت فرسخ دور فرار میکنند. آن وقت تو عاشق دختر اوغان میشوی! اوغانها اگر بشنوند، تو را خام قورت میکنند. بچه پادشاه هفت کشور مگر همین بیعقلی را نکرد؟ دختران آدمیزاد را ماند و رفت عاشق ملکه خدا شد. ملکه خدا هم مثل تورپیکی زیبا بود. تا بچه پادشاه در غار چشمش به او افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شد. ملکه خدا گفت «از این جا برو که الان برادرانم میآیند و تو را میخورند.» گفت «من عاشقت شدهام. چطور میتوانم از این جا بروم؟» ملکه خدا از این حرف خیلی خوشش آمد. کسی پیدا شده بود که مهرش را به دل بسته بود. گفت: «حالا تو برو بیرو غار. وقتی برادرانم آمدند و سرِ نان نشستند، من یک کاسه آب به دلِ دروازه میپاشم. وقتی صدای شَربِ آب را شنیدی، وارد شو. سرِ نان که باشند، تو را غرض نمیگیرند.» بچه پادشاه رفت بیرون غار و در پشت سنگی پنهان شد. دید هفت دیو زبردست آمدند. شاخها پیچپیچ و نیشها دراز. فوراً هر طرف بو کشیدند و بدبینانه به خواهرشان نگاه کردند: «بوی بوی آدمیزاد!بوی بوی آدمیزاد!» دختر گفت «دیوانه شدهاید؟ آدمیزاد کجا و این جا کجا؟» گفتند «پس زود نان بیاور که خیلی گرسنهایم.» دختر نان پیش شان گذاشت و یک کاسه آب به دلِ دروازه پاشید. بچه پادشاه که صدای شَربِ آب را شنید، وارد شد و سلام کرد. دیوها گفتند «حق سلامت نبودی، لقمه خامم میشدی / طعام به پیشم نبودی فدای نامم میشدی. بیا نان بخور!»
اسماعیل گفت: «من هم فردا میروم میان سیاهخیمهشان. سر نان میروم که به احترام نان مرا نکشند. ولی پیش از رفتن باید با دختر حرف بزنم. بچه پادشاه و ملکه خدا هم حرف زده بودند.»
فردا باز موهایش را لَشم شانه کرد و خاک پیراهن و تنبانش را تکاند و چشم به سیاهخیمهها نشست. وقتی تورپیکی طرف چشمه آمد، دلش را کُل کرد و راهش را گرفت. گفت: «تو خیلی زیبایی…! زیباییات دلم را برده… عاشقت شدهام.»
دختر بَدبَد نگاه کرد. «برو گم شو! هزاره کافر!»
«کجا گم شوم وقتی تو این جا هستی؟ دل این هزاره کافر بالایت رفته.»
«گفتم برو! هیچ هزارهای نمیتواند عاشق دختر اوغان شود.»
گفت: «حالا که من شدهام. تو چه میگویی؟»
دختر اوغان کوزه را در آب گرفت و گفت: «مگر از جان خود سیر آمدهای؟ خَپ و چُپ برو که کس خبر نشود. سرِ یک تیر خلاصت میکنند.»
گفت: «میدانم که میکشند. اما چطور از تو دل بکنم؟ تو اگر راضی به کشتنم هستی، جانم چه قابل دارد!»
دختر چین به ابرو انداخت: «گفتم برو. تا رسوایی بالا نشده برو.»
«میروم، تا آخر دنیا هم میروم، اما به شرطی که تو با من باشی. باور کن که تو همه چیزم شدهای.»
دختر فکری شد: «چه حرفهای خوبی میزند! چه عاشقانه! هزاره و عشق! هزاره و دلدادگی!» به اسماعیل نگاه کرد. جوان بود و رشید. شور عشق از برق چشمانش میتراوید. دل تورپیکَی سُست شد. کوزه از دستش خطا خورد و در مسیر آب غلتان غلتان رفت. اسماعیل میان آب دوید و کوزه را گرفت. آبش را با عطش روی سرش خالی کرد. چه سرد و دلکش بود! تسکینی بر وجود آتش گرفتهاش. سر تا قدمش تر شده بود و آب از نوک بینی و سر چانهاش میچکید. کوزه را از نو پر کرد و به دست دختر داد. دختر کوزه را گرفت و بیآن که چیزی بگوید رفت. اولین گام را که برداشت احساس کرد میان گِل راه میرود. برای یک دختر کوهستان که مدام در حرکت بود، سبگتر از پا چیزی نبود. اما آن لحظه پاهایش به اندازه تمام عالم سنگین شده بود. چند قدم را به زور برداشت و دید نفسش به سختی بالا میآید. ایستاد و کوزه را به زمین گذاشت. چند بار مثل کسی که هوا کم آورده باشد، نفس عمیق کشید. بعد گردنبندی را که همیشه به گردن داشت و بهش خو کرده بود از گردن در آورد. حس کرد سبکتر شده است. گردنبند را در مشتش جمع کرد و مُهرهایش را که سنگهای رنگی سیقلخورده بودند زیر انگشتانش فشرد. چه سخت و سنگین بودند. فکر کرد که دیگر نمیتواند آنها را به گردن بیاویزد. پشت سرش نگاه کرد. هنوز اسماعیل میان چشمه ایستاده بود و شوقمندانه او را تماشا میکرد. پیش از آن که راه نفسش بند بیاید، گردنبند را به سوی اسماعیل پرتاب کرد و کوزه را به دوش گرفت.
قمر گفت: «یک وقت به پایم گپ جور نشود؟»
مراد گفت: «راستی که نیست; بازی است. تازه اگر شفا خواست دستت را در دستش بگیری نباید چیزی بگویی. اگر هم خواستی چیزی بگویی، بگو این عشق را فراموش کن. من و تو از دو قومی هستیم که هرگز به هم نمیرسند. شفا آن وقت میگوید اگر تو بخواهی میرسیم. تو بگو خواستن من و تو مهم نیست; رسم این است.»
اسماعیل دست خود را روی سینهاش گذاشت و گفت «ولی اگر تو بخواهی میشود. من آن قدر غیرت دارم که تو را نان بدهم. آن قدر ننگ دارم که پای عشقت ایستاد شوم. آن وقت اولادمان دیگر مشکل من و تو را نخواهند داشت. آنها هم اوغان خواهند بود و هم هزاره. بیا هر دو فرار کنیم. برویم جایی که هیچ کس ما را پیدا نکند. برویم کابل.»
دختر گفت: «زیاد این جا ایستاد نشو. برو که یگان شری نخیزد.»
گفت: «میروم; ولی دلم پیش توست.»
دختر دلش باغباغ شد. هر چه کوشید، نتوانست لبخندش را پنهان کند.
ولی این یک قصه دروغ است. هیچ وقت یک دختر اوغان، عشق یک بچه هزاره را قبول نمیکند. دختر هزاره هم عشق یک بچه اوغان را قبول نمیکند. آن اوغانهایی که زنِ هزاره دارند، عاشقشان نشدهاند. آنها را یا در جنگ اسیر گرفته یا کنیز خریدهاند. بچه پادشاه هم وقتی به دیوها گفت عاشق خواهرتان شدهام، چشم دیوها تاسِ خون شد و موهایشان تیغ کشید. یکی گفت من او را سر سیخ کباب میکنم. یکی گفت من ته قوغ میگذارم. یکی گفت من زیر پلو میخورم. یکی گفت من خام میخورم. همو حمله کرد و بچه پادشاه را خام خورد.
نه این قصه هم دروغ است. دختر به برادرانش گفت نکشید. خونش به گردن تان میشود. یک شرط پیش پایش بگذارید که انجام داده نتواند. شرط گذاشتند. بچه پادشاه شرط را انجام داد و دختر را گرفت.
مراد گفت: «دل آدم به اسماعیل بیچاره میسوزد. از عشقِ دخترِ اوغان دیوانه شد. کاش دختر اوغان از عشق او خبر میشدی! اسماعیل بیغیرت، از ترس، نزدیکِ دختر رفته نتوانسته بود. یک کلام حرف همراهش نزده بود. فقط از دور دیده بود و از عشقش سوخته بود. اگر میرفت همراهش حرف میزد، شاید قبول میکرد. اسماعیل آن وقتها بدقواره نبود. تن و توش داشت. رنگ و روی داشت. بچه مالک بود دیگر. حالا است که بیچاره از کار رفته. خدا از دختر اوغان بگیرد!»
فردا باز هم دختر لب چشمه آمد. گفت: «هوشت باشد. دیروز کسی چغولی کرده. دیشب پدرم تفنگش را گرفت و از من پرسید که با کی گپ زدهام. من گفتم دروغ است. گفت تو را به حرف دروغ هم میکشم.»
اسماعیل گفت: «تفنگ پدرت هیچ گاه عشق تو را از دلم بیرون نمیتواند. از دیروز که با تو حرف زدهام، یک سره آتش لگد میکنم. باز میگویم بیا برویم. تو هم در این سیاهخیمه خوشبخت نمیشوی. فردا پدرت میزند کسی را میکشد و تو را خونبها میدهد. بیا برویم کابل. آن جا شهر است. مردمش دانایند. پشت این گپها نمیگردند. من و تو هم گوشهای زندگی میکنیم. خدا مهربان است.»
دختر گفت: «اگر پیدایمان کنند چه؟ هم مرا میکشد، هم تورا.»
اسماعیل گفت: «من امشب دو اسپ تهیه میکنم و بیرون آبادی منتظرت میمانم. وقتی همه خواب رفتند، بیا که فرار کنیم.»
مراد گفت: «امان و رجب اسپ میشوند.»
گفتند: «یعنی ما را سوار میشوند؟»
گفت: «نه. فقط افسار به گردن تان میاندازند. شما پیش پیش میدوید و آنها از دنبالتان.» دستار کهنهاش را از سر گرفت و به کردن رجب و امان انداخت. گفت: «حالا صبر کنید تا شب شود.»
تورپیکی فکر کرد که خود را به دردِسر نخواهد انداخت. یک بچه هزاره که عاشقش شده، شده. چند روز دیگر از این جا میروند و همه چیز فراموش میشود.
دیگر به اسماعیل فکر نمیکرد. رفت گوسفندانشان را که خوب علف خورده بودند و پستانهایشان پر شیر شده بودند، بدوشد. ظرفی را زیر پستانهای سنگینشان گذاشت و شیر بَژبَژ ریخت. «این شیرها از کجا شدهاند؟ از زمینهای هزارهها; از علفهایی که صاحبانشان با صد خون دل بار آوردهاند و به آنامید بستهاند. الان گوسفندان آنها پستانهایشان خشک است. چرا هزارهها این قدر بَد اند؟ چون چشمان تنگ و بینی پُچوک دارند. چون بدقوارهاند. ولی اسماعیل که بدقواره نیست. چشمانش تنگ تَرَک است; ولی جذاب است. مرد است و مردانگی دارد. حاضر است در راه عشقش جان بدهد.» شیرها بَژبَژ میریزد و ظرفها پُر میشود. تورپیکی با آن که تصمیم گرفته بود به اسماعیل نیندیشد، به او میاندیشد. اگر با او فرار کند، آبادی خراب میشود. اول پدر و برادرانش تفنگ میگیرند و زن و مرد را در یک سوراخ موش جمع میکنند; بعد نفر از حکومت میآید و سیخ داغشان میکند. «دختر اوغان را چه کردهاید؟ کجا کشتهاید؟ جنازهاش را نشان بدهید. اگر راست میگویید که نکشتهاید، زود پیدایش کنید! هیچ مهلت ندارید!»
«نه! هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. گوسفندان ما چاق خواهند شد و سینههایشان پر شیر. چند روز دیگر بیدردِسر خواهیم رفت; گویا اسماعیلی در دنیا وجود نداد.»
شب که سر بر بالش گذاشت، خوابش نبرد. به فکر اسماعیل رفت. یادش آمد که او را به زیبایی ستوده بود. گفته بود در راه عشقش جان خواهد داد. هیچ بچه اوغانی تا حالا این حرفها را برایش نگفته بود. این حرفها چقدر شیرین بود! ماگه را که شوهر داده بودند، پیش از شب زفاف شوهرش را ندیده بود. تا حالا هم که صاحب دو اولاد شده بودند، با او حرف نزده بود. در شأن یک مرد اوغان نیست که با زن حرف بزند. زن که عقل و غیرت ندارد. زن جنگ نمیتواند. زن موجب ننگ و رسوایی است. همین زنانِ هزاره که هزاران نفرشان اسیر و کنیز شده اند، اگر مرد بودند، به خانه دشمن بُرده نمیشدند.
گوش به دیوار خیمه چسپاند. باد میآمد و صدای نفسهای اسماعیل را میآورد. «او الان با دو اسپ منتظر است. اسپهای تیزرفتاری که میتوانند آنها را به شهر کابل برسانند. جایی که موتَر است، طیاره است، مکتب و شفاخانه است.» چشمانش را بست و سعی کرد خوابش ببرد; اما خواب چنان ازش گریخته بود که گویا هیچگاه با چشمانش آشنا نبوده است. گویا هر چه خواب بود، در چشمان پدرش رفته بود که رؤیای پادشاهی میدید و خرناسش گوش عالم را کر میکرد. بلند شد و آرام دامن خیمه را بالا زد. تاریک بود و ماه نبود; فقط یک ستاره دیده میشد که معلوم نبود از چه فاصلهای سوسو میزند. اما از ورای آن تاریکی اسماعیل را میدید که با دو اسپ راهوار انتظارش را میکشد. چقدر خوب است که چشمی انتظار آدم را بکشد! چقدر خوب است که دلی برای آدم بتپد! چقدر بد است که آدم دلی را بشکند! چقدر اسماعیل را میشناخت! چقدر با او یگانه بود! چقدر دلش برایش تنگ شده بود! شاهزادهای که همیشه انتظارش را میکشید. مرد رؤیاهایش. پس چرا معطل بود؟ چرا زیر سیاهخیمه مانده بود؟ چرا افسون خرناس پدر شده بود؟ نه. معطلی روا نبود. آرام خود را از زیر خیمه بیرون خزاند. دستانش خالی بود. نه بقچهای، نه زیورآلاتی. همه چیزش آن سوی تاریکی بود. اول آهسته آهسته و پاورچین پاورچین رفت. سپس با تمام توان دوید; مثل دوندهای که اگر یک لحظه سُستی کند، بازنده میشود. وقتی به اسماعیل رسید، نفسش بریده بود و قلبش بیشمار میزد. تاریک بود و کس ندید که به آغوش هم رفتند یا نه; ولی به سرعت برق بر اسپها نشستند و به تندی باد رفتند.
رجب و امان که اسپ بودند، دویدند. قمر و شفا هم افسارشان را محکم گرفته بودند و از پسشان میدویدند. درهها را دویدند، کوهها را دویدند، پائین دویدند، بالا دویدند. آن قدر دویدند که از نفس افتادند. گفتند: «بس است دیگر. حالا حتماً به کابل رسیدهاند.» خسته و کوفته روی زمین افتادند.
مراد گفت: «خوب! اگر آنها به هم رسیدند یا نرسیدند، خدا ما و شما را به مرادِ دل مان برساند!»
گفتند: «عروسی چه میشود؟»
قمر گفت: «عروسی را که نمیشود بازی کرد.»
مراد گفت: «عاشق و معشوق که عروسی نمیخواهند. آنها از هم خواستگاری نکردند که عروسی کنند. آنها دلداده بودند.»
بازی تمام شد. همه احساس خوبی داشتند. چه خوب شد که اسماعیل بیچاره به مرادِ دلش رسید!
*
فردا که بچهها دوباره به کوه آمدند، شفا از پشت سنگ، قمر را دید که خرامان خرامان میآمد. چه خوش قواره شده بود بلا! دستمالِ نُهگُله روی سر انداخته بود و از زیر آنْ چشمان سیاهش برق میزد. «آیا روزهای پیش هم این قدر زیبا بود؟!»
شفا آینهاش را طرف خورشید گرفت و نور باریکی به روی قمر انداخت. قمر شفا را پشت سنگ دید. گفت: «چه کار میکنی؟ مگر بازی، دیروز تمام نشد؟»
شفا گفت: «چرا. بازی تمام شد; ولی این دیگر بازی نیست.»
قمر از شرم، سرخ شد.