صبح‌چین

پیمان طالبی

 

خورشید خوابیده انگار بعد از غروبی دوباره

شب آمده، گشته حیران در کوچه‌ها، یک ستاره

خفاش شب در کمین است، دستان او «صبح‌چین» است

می‌ریزد از دست پستش، خون کبوتر هماره

وقتی رسیدم به این شهر؛ مردم همه مرد بودند

حالا ندارم میان نامردمان، راه چاره

Karbala (10)

این مردم اهل شکستند، حرمت وَ بیعت ندارد

آیینه‌اند اهل بیتت؛ این مردمان، سنگ خاره

در آب می‌بینم انگار، دستان قطع علم‌دار

ایضا تو را آن زمان که مشکش شده پاره پاره

پایان افسانه‌ی ما خیلی شبیه است آقا

تو می‌روی روی نیزه، من روی دارالا‌ماره

در پشت دروازه‌ی شهر، یک فاتحه قسمتم کن

جسم مرا یا اباالعشق وقتی که کردی نظاره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
بستن